هشت ثور از نگاه قربانیان جنگ
۱۳۹۲ اردیبهشت ۸, یکشنبهنوریه (نام مستعار) باشنده شهر کابل که در جنگ های داخلی دهه 90 میلادی شوهرش را از دست داده و دو پسرش در جنگ بین گروه های جهادی معلول شده اند، برداشت دیگری از هشت ثور دارد. او با بدن لرزان عصایش را به درخت تکیه می دهد تا به گفته خودش قصه «بدبختی هایش» را بگوید. آثار رنج فقر و تنگدستی را به راحتی می توان در چین و چروک های صورتش دید. نوریه آهی می کشد و به یاد روزهای پیش از جنگ می افتد.
روزهایی که نوریه و خانواده اش زندگی آرام و راحتی در شهر کابل داشتند: «پدر اولادها در ماشین اره کشی کار می کردند. بچه هایم را در مکتب کارته چهار شامل کردم. آنها درس می خواندند. آرزوهایی داشتم که همه اش با خاک یکسان شد».
این خانواده در یک خانه کهنه کرایی شب و روز را می گذراند. نوریه می گوید کسی را ندارد تا خانه اش را کاه گل کند. دیوارها در حال فروریختن هستند.
استقبال از مجاهدین
نوریه به یاد دارد روزی که گروه های جهادی وارد کابل شدند، اعضای این خانواده نیز مانند سایر باشندگان شهر به استقبال مجاهدین رفتند، فریاد پیروزی سر دادند و دستان مجاهدین را بوسیدند. نوریه می گوید دیری نگذشت که او ضاع دگر گون شد. کوچه ها به سنگر تبدیل شدند و جنگ همه دار و ندارش را گرفت.
حالا نگاه این زن کهن سال که شاهد زنده رویدادهای کابل بوده، نسبت به جهاد و مجاهد تغییر کرده است: «ما خارجی نبودم که ما را زدند. این ها هیچ مجاهدین نبودند. مجاهدِ چی بودند؟ کدام خارجی را کشتند؟ ما از کدام کشور دیگر آمده بودیم؟ این ها دروغ می گویند».
نوریه می گوید هشت ثور برای او دو معلول، فقر و «دربدری» بر جا گذاشت. داوود، پسر کلان نوریه زمانی که گوسفندان را برای چرا می برد، ماین در زیر پایش منفجر شد و یک دست و یک پایش را از دست داد.
داوود می گوید: «وقتی به هوش آمدم، دیدم در شفاخانه هستم. داکترها به من گفتند دستت زخمی هستم و پایم قطع شده است. وقتی به طرف پایم نگاه کردم به راستی دیدم که نیست».
این خانواده حالا با دشواری های زیادی دست و پنجه نرم می کند. داوود می گوید از طریق شاگردی در یک ترمیمگاه، روزی اندکی برای فرزندانش به دست می آورد. او می گوید: «رهبران حالا حتا احوال مردمی را که تباه شدند، نمی گیرند. دست و پای من [اما] قطع شدند».
«کودکی ام را گرفتند»
رجب پسر دوم این خانواده در روزهای جنگ دوران شیرین کودکی را سپری می کرد. اما جنگ حتا فرصت بازی را از او گرفت: «ما طفل بودیم و چند نفر در یک جای زندگی می کردیم. راکت در وسط ما اصابت کرد و از جمله هشت نفر تنها من زنده ماندم». رجب برای تداوی به آلمان برده شد. او می گوید اگر تداوی نمی شد، پای دیگرش را نیز از دست می داد.
فقر و تنگدستی ناشی از معلولیت همه امیدها و آرزوهایی را که رجب در دوران کودکی با آن زندگی می کرد، از او گرفته است. او حالا با یک پایش نمی تواند کار کند و برنامه منظمی برای زندگی اش داشته باشد.
رجب هیچ مشغولیتی ندارد. او روزها به کوته سنگی می رود تا از طریق خرید و فروش موبایل، مخارج زندگی را پیدا کند. این خانواده می گوید هر بار که خبر تجلیل از هشت ثور را در رسانه ها می بینند، به یاد روزهای جنگ، بدبختی، آوارگی و کشتار می افتند.
خانواده نوریه یکی از هزاران خانواده ای است که هنوز از تاثیرات جنگ داخلی بین گروه های رقیب مجاهدین در دهه 90 میلادی رنج می برد. مجاهدین پس از سقوط دولت کمونیستی در سال 1371 وارد کابل شدند؛ اما اندکی بعد جنگ شهری بین گروه های مختلف مجاهدین در پایتخت در گرفت که باعث مرگ، مهاجرت اجباری و نقص عضو شمار زیادی از شهریان کابل شد.