اسد بدیع، مردی با هنرهای بسیار
۱۳۹۱ مرداد ۳۰, دوشنبهبرای دیدن آلبوم عکس اسدبدیع اینجا کلیک کنید.
صنف نهم مکتب بود که پدر رفت به ایران. در آن روزگار ایران کشوری بود که هر کس در افغانستان دستش به کاری می چسپید، برای به دست آوردن پول چند صباحی به قصد سفر به آن ترک یار و دیار می کرد و آرزویش این می بود که با پول بسیار دوباره به خانۀ خویش برگردد. او تازه از هرات به کابل کوچیده بود. با کاکایش به سر می برد. در شش هفت سالی که پدر برای کار کردن در ایران بود، چندین بار برایش بسته های خورد و بزرگ فرستاده بود. ظاهر این محموله ها اگر چه با هم هیچ شباهت نداشت اما دل این محموله ها پُر بود از رازهای که او برای سفر طولانی زندگی خود بیشتر از هرچه به آن ضرورت داشت. رازهای که بسیاری از آن ها باید با آب طلا در ذهن و ضمیر آدم حک می شد. پدر هر بار که توانسته بود، برایش فقط کتاب فرستاده بود، کتاب های خوب و خواندنی.
او که هنوز در آغاز جستجو برای کشف رازهای زندگی بود، در نبود پدر با این کتاب ها دمخور بود و سطرها و صفحه ها را گاه می خواند و گاه می بلعید. برای خواندن شوق بسیار داشت. اصلاً آدم کنجکاوی بود. چیزهای را که می خواند و می دید، روزها و شب ها در مورد آن می اندیشید و می خواست تا آنجا که ممکن است به آن ها نزدیک تر شود. غرق در تجربه های خواندن بود که یک بار دید یک کتابچۀ آبی رنگ همیشه همراهی اش می کند. با کتابچۀ آبی خود انس عجیبی گرفته بود. پس از خواندن کتابی، انگشتان او گاهی با ترس، گاهی با شرم و گاهی هم با یک احساس مبهم دیگر قلم بر می داشت و در یکی از صفحات آن کتابچۀ عزیز، چیزهای می نوشت. از خود که می پرسید، جواب خودش به خودش این بود که شعر نوشته است.
سال آخر عسکری بود که پدر از ایران برگشت. او که کتابچۀ آبی اش روز تا روز برایش عزیزتر شده می رفت، یک روز جرأت کرد و به پدر گفت که پدر، پسرت یک کتابچه را که به رنگ آسمان است پر از شعر کرده و اگر اجازه بدهی، برایت می دهد که آن را از نظر بگذرانی. پدر ذوق زده شد. احساس افتخار کرد. فرزند خودش می نویسد و آنهم شعر. دو قطعه شعر اسد بدیع را اینجا بخوانید.
پدر کتاب خوانده بود. اما غم نان نگذاشته بود که خود دست به قلم ببرد. او که صبح از خانه بیرون شد، پدر کتابچۀ آبی را برداشت و آنچه را فرزند نوشته بود با دقت و علاقه خواند. شب که به خانه برگشت با هیجان و انتظار سراغ پدر را گرفت. پدر با اشارۀ دست او را به سوی نوشته های آبی هدایت کرد. حس کرد که پدر در آن چیزی برایش نوشته؛ با شتاب کتابچه را از روی تاق گرفت و وقتی اولین صفحۀ آن را گشود، دست خط پدر را شناخت که برایش فقط یک بیت نوشته بود:
عزیز من خراسان است اینجا
سخن گفتن نه آسان است اینجا
جای پرسیدن دوباره نبود. نیشخند ایرج میرزا را که پدر از زبان او با پسر حرف زده بود نمی شد نفهمید. فهمید که منزل دورتر از آن است که می پنداشت. فردایش هر چه را در صفحات کتابچۀ آبی نوشته بود در دامن آتش ریخت و بیست و پنج سال تمام دیگر هرگز دنبال شاعری نرفت. در عوض رفت پی خواندن و شناختن شعر.
روزگار وصل
اسد در سال 1340 خورشیدی در شهر مزار شریف دیده به جهان گشود. مادرش کابلی و پدرش محمد مهدی حیدرزاده هراتی هستند. پدرش پیشۀ رنگمالی داشت اما حلقۀ دوستان او را نویسندگان، شاعران، هنرپیشه های تیاتر و ورزشکاران می ساخت. کتابخوان بود و از مسایل سیاسی و ادبی روز آگاه. او پس از سال ها کار کردن در ایران به افغانستان برگشت و سه ماه بعد از برگشت سکته کرد و درگذشت. حیدر زاده دوبار ازدواج کرده بود و حاصل آن دو دختر و دو پسر با نام های اسد، بدیع، قدسیه و بلقیس بود که امروز در افغانستان و اروپا به سر می برند. سه برادر دیگر اسد، میرویس نصیر، بارق نصیر و تمیم نصیر که هر سه اهل موسیقی هستند در آسترالیا به سر می برند.
اسد تا صنف چهارم را در مکتب ابتداییۀ نجات در کابل خوانده و از صنف چهارم تا نهم را در هرات در مکتب خواجه علی موفق، لیسۀ سلطان غیاث الدین و لیسۀ جامی ادامه داده است. وقتی تازه به هرات آمد کاکای کلانش او را به مسجد حاجی کاظم (پدر کلان محمد کاظم کاظمی) فرستاد و گفت نمی خواهد که زمستان ها را بیهوده بگذراند. در پهلوی درس های مکتب، در مسجد، قرآن، پنج کتاب، حافظ، گلستان و بوستان و نجمای شیرازی را خواند. در همان آوان زندگی در هرات انگلیسی را فرا گرفت و نزد استاد محمد سعید مشعل که آن روزگار مدیر کتابخانه عامه بود مقدمات میناتوری را آموخت. هنوز صنف دهم یا یازدهم مکتب بود که با یکی از همصنفی ها به نام سید امین هاشمی تصمیم گرفتند داکتر شوند. در همان دوران مکتب هم همصنفی ها آن دو را داکتر صدا می زدند.
در صنف نهم مکتب تخلص "بدیع" را برگزید. در هژده سالگی عسکر شد و پس از سه و نیم سال عسکری کردن، همان گونه که آرزو داشت شامل دانشکدۀ طب کابل گردید. در سال 1990 میلادی دانشکدۀ طب را موفقانه به پایان رساند و شروع به کار کردن در این رشته نمود. در سال 1992 میلادی مجبور به ترک کشور شد و از کشورهای جهان سویس را برای اقامت برگزید. چهار سال در سازمان صلیب سرخ در پروژۀ "ایدز" همکاری داواطلبانه داشت و پس از آنکه تقاضای پناهندگی او قبول شد، مسوول آن پروژه گردید.
روزی یکی از همکارانش که کامپیوتر جدیدی خریده بود کامپیوتر کهنۀ خود را به اسد بخشید. با همان کامپیوتر کهنه او پا به دنیای پهناور کامپیوتر گذاشت و مدتی نگذشت که در دانشگاه ژنیف مشغول تدریس کامپیوتر گردید.
از چند سال بدینسو دوباره به دنیای طب رو آورده و امروز در ژنیف در یک شفاخانه در بخش روانشناسی مصروف کار است.
اسد با فتانه که دانشکدۀ ادبیات را خوانده ازدواج کرده و یک پسر پانزده ساله دارد به نام آمو که صنف نهم است.
به سوی جهان راز آمیز سازها و سُرها
اسد دوازده سیزده ساله بود که با پسر کاکای خود حیدر حیدر زاده که آکوردیون می نواخت، کوشش می کرد بانگو درم بنوازد. پسان تر که به حیث ممثل نوجوان در رادیو افغانستان شروع به کار کرد، زمینۀ آشنایی او با موسیقی بیشتر فراهم شد. ممثل نوجوان از پشت شیشۀ استدیوی چهل و هشت شاهد تمرین، اجرا و ثبت آهنگ های نخبه های موسیقی افغانستان می بود. وقتی در ساعت دوازده ظهر استدیوی موسیقی برای دقایقی خالی می شد، اسد نوجوان با فکر آرام داخل استدیو شده و بر سازها و پرده های آن دست می کشید و آرزو می کرد با او گپ بزند. از همه بیشتر پیانو او را به سوی خود می کشاند. ساز بزرگی که او فکر می کرد، هر چه است، همین است؛ زیرا بزرگتر از آن را نه در آنجا و نه هم هیچ جای دیگر دیده بود. وقتی نوازنده ها برای نان خوردن استدیو را ساعت دوازدۀ ظهر ترک می کردند، هر کس آلت موسیقی خود را یا پوش می کرد یا روی آن را می پوشاند. در آن میان فقط پیانو بود که بزرگ و چشم نواز با بزرگواری چشم ها و دست های این نوجوان را به سوی خود می کشاند. هر وقت می توانست، در آن وقت روز برای نیم ساعت خود را به استدیوی چهل و هشت می رساند. همان گونه که از دور دیده بود مسحور جمال با هر دو دست از آن صدای دوست داشتنی می کشد، کوشش می کرد از پرده ها آواز دل نشین بلند شود: " انگشانم روی پرده ها می رفت اما نمی فهمیدم چه می خواهد بگوید".
پس از مکتب که سه و نیم سال خدمت سربازی فرا رسید، اسد در گروپ سربازانی بود که مسوولیت حمل و نقل وسایل و آلات موسیقی را در اکادمی سارندوی به عهده داشت. برای شب های نوکری تقسیم اوقات جالبی ساخته بود: از ساعت دوازده تا ساعت دوی شب پهره دادن، از ساعت دو تا چهار صبح تمرین پینگ پانگ، از ساعت چهار تا شش صبح خود آموزی کیبورد، از ساعت شش به بعد رفتن به حمام.
اسد آنچه را در رادیو افغانستان از نوازنده ها دیده بود و آنچه را هم از همکار دوران سربازی شان یعنی شاه محمود نوروزی می دید، کوشش می کرد در این ساعت صبح که هیچ کس از خواننده ها و نوازنده های اکادمی سارندوی در کنار کیبورد و آکاردیون نمی بودند، خودش با دستان خودش تجربه کند. این تلاش های صبحگاهی پنجه های او را با پرده های آکاردیون و کیبورد آشتی داد و مدتی نگذشت که با وحید صابری در برنامه های او به حیث کیبورد نواز و آکاردیون نواز شروع به نواختن کرد. توسط وحید صابری، اسد به عنوان نوازندۀ کیبورد و آکاردیون به گروۀ باران معرفی شد. حدود یک سال فقط نوازندگی می کرد. باری در تفریح ثبت یکی از کنسرت های گروۀ باران، اسد در گوشه ای هارمونیه را گرفت و در حالی که هر کس در کناری به کاری مشغول بود، آهسته آهسته با خود زمزمه کرد. هارون لمحه از آوازخوان های گروۀ باران تصادفاً متوجۀ او شد و وقتی آواز او را شنید رو به فرهاد دریا کرد و گفت: اسد باید بخواند! دریا با تعجب گفت: اوهو! اسد می خواند؟ آن روز صدای او را شنیدند و پسندیدند. به زودی اولین آهنگ او "امشب دلم گرفته به کی درد دل کنم" که شعر و تصنیف آن را خودش ساخته بود، در رادیو افغانستان ثبت شد.
اسد بدیع با گروۀ باران شروع به آواز خوانی کرد و پس از آن که گروه از هم پاشید، به کار خود به حیث آوازخوان سولو ادامه داد و تا امروز ادامه می دهد.
او در سال 1362 خورشیدی در افغانستان به عنوان آوازخوان سال انتخاب گردید. در دسامبر 1988 میلادی در اتحاد شوروی وقت در فستیوال میخک سرخ اشتراک کرد که هنرمندان بیست و هفت کشور جهان در آن اشتراک داشتند. از این فستیوال با یک دیپلوم افتخاری دوباره به خانه برگشت. موسیقی اولین انیمیشن افغانستان که هژبر شینواری آن را ساخته بود از کارهای اسد بدیع می باشد.
یک لیست ناتمام از آهنگ های به یاد ماندنی که توسط او خوانده شده می تواند چنین باشد:
آهنگ - آهنگساز - شعر/تصنیف
گل بچیدم برایت - اسد بدیع - قهار عاصی
جانمی، نور دو چشمانمی - اسد بدیع - قهار عاصی
(بشنوید) ویرانه - اسد بدیع - بدیع/فلکلور
بیدار عشقم، ای نازنینم - اسد بدیع - اسد بدیع
زنده باشی یار آبادم کدی - اسد بدیع - قهار عاصی
چون گل دل عاشقم به سویت - اسد بدیع - قهار عاصی
بس زیباست دل بستن - فرهاد دریا - اسد بدیع
تو چلچراغ شهر ما - اسد بدیع - سیاوش کسرایی/مولانا/بدیع
(بشنوید): امشب دلم هوای تو کرده - اسد بدیع - حسین منزوی/بدیع
عشق های بسیار یک هنرمند
در کابل صنف نهم مکتب بود که به پیشنهاد یکی از همصنفی ها به ادارۀ هنر و ادبیات رادیو افغانستان مراجعه کرده و در آزمون تمثیل شرکت کرد. در برنامۀ نوجوانان انتخاب شد و در درام ها و نمایشنامه ها به نقش آفرینی پرداخت. در همین جا هم زیر نظر استاد رفیق صادق، اکبر روشن و استاد بیسد از هنر تمثیل می آموخت و با رادیو همکاری می کرد. در تمثیل رادیویی این فریده انوری بود که چشمان جستجوگر او را بر روی جهان می گشود. ولی آشنایی اسد به تیاتر به زمانی بر می گردد که هنوز در هرات زندگی می کرد. پدر اسد در هر دو تیاتری که آن وقت ها در شهر هرات فعال بود، دوستان زیادی داشت. اسد خورد سال همیشه با پدر در پشت استیژ از نزدیک شاهد ساختن نمایش های تیاتری می بود. با چشم های کودکانه می دید که الفت هروی، سرخوش، اسد تاج زی، علی رونق و دیگران چگونه مردم را به گریه می آورند و بعد می خندانند؛ هنرمندانی که نبض زندگی مردم را به خوبی می شناختند. بیننده های تیاتر هم اکثراً مردم فقیری می بودند که می آمدند تا ساعتی مقابل آیینۀ تیاتر بر زندگی خویش بگریند و بخندند. اسد در جشن ها در کمپ کارگران با آصف پسر کاکایش که کارگر بود، در درام ها بازی می کرد. بدین ترتیب فرصت می یافت آنچه را در پشت استیژ با چشم های کودکی هایش دیده و شاید فراگرفته، بر روی استیژ بنمایاند.
بعدها رابطۀ او با تیاتر پایدار نماند. اما تجربه در کار تیاتر پای او را به سوی ساختن برنامه های تلویزیونی و رادیویی کشاند. کسب تجربه در این راه، یکی از استعدادهای دیگر او را که همانا گردانندگی و مجری بودن است، پرورش داد، طوری که امروز به ویژه در خارج از کشور می توان با اطمینان ادعا کرد یکی از بهترین مجری ها به شمار می رود. جرأت او در گفتن نکته ها و فکاهه های که گاه انتقاد تند اجتماعی در آنها نهفته است، اگر بی سابقه نباشد به یقین که در میان ما کم سابقه است:
"در کودکی های من وقتی ظاهر هویدا برای اجرای برنامه به هرات می آمد، برایم بسیار جالب بود که چگونه او یک برنامه را پیش می برد. معمولاً در "تخت ظفر" که از شهر کمی دورتر بود برنامه می داشت. شام ها مردم اریکین در دست برای شنیدن و دیدن او به "تحت ظفر" می رفتند و وقتی برنامه به پایان می رسید باز با اریکین های روشن دوباره به سوی شهر به راه می افتادند. در جریان برنامه که برق می رفت، هویدا آکوردیون را می گرفت و با آواز مخصوص خود تا آمدن دوبارۀ برق بدون میکروفون می خواند و مردم را مصروف نگاه می کرد. قدرت گردانندگی او برایم یک راز بود. کارهای او همیشه پیش چشمم بود ولی من قصد نداشتم از او تقلید کنم. تقلید کردن از کار او بیهوده بود چون گردانندگی او فقط به تیپ خاص خودش می خواند."
اسد بدیع در تلویزیون افغانستان برنامۀ "تلخ و شیرین" را می ساخت که با حکیم اطرافی و یکی دو هنرپیشۀ دیگر ثبت می شد. برنامۀ "تماشا" هم که به مناسبت های خاص نوروز و هر دو عید پخش می شد، با گردانندگی او به روی صحنه می رفت. مدتی هم مسوول تهیۀ "نمایش رادیویی" بود که با نویسندگی عظیم جسور ساخته می شد. "فانوس های شب" برنامۀ رادیویی بر امواج "اف ام" بود که توسط اسد بدیع ساخته می شد:
"روزها نزد حیدری وجودی که مسوول بخش مجلات در کتابخانۀ عامه بود می رفتم و با مشورۀ او از میان مجله ها اشعار نو ترجمه شده را انتخاب می کردیم. شعرهای نو ممالک مختلف را با ثریا صدیق همکارم دیکلمه می کردیم و از هر مملکتی که شعر را انتخاب کرده بودیم، آهنگی هم انتخاب کرده و نشر می کردیم."
بدیع در سال های اقامت در افغانستان با مطبوعات نیز همکاری داشته است. اولین بار با مجلۀ جوانان شروع به همکاری نمود که در آن در مورد خانواده و روابط خانوادگی می نوشت و در ضمن جدول کلمات متقاطع و فال هفته را برای آنها تهیه می کرد. برای "جریدۀ دهقان" در مورد رسم و رواج های عروسی در گوشه ها و مناطق مختلف افغانستان مطلب می فرستاد. پسان ها با سباوون، اخبار هفته، هیواد، انیس، مجلۀ زن و سرباز نیز همکاری های قلمی داشته است.
اسد بدیع در این چند سال آخر بر خوان رنگین شعر بیشتر از هر جای دیگر نشسته و به مهمانی واژه ها رفته است. او حرف های خود را شعر می سازد و بیشتر غزل می گوید و شعر نیمایی می سراید. در هرات وقتی شاگردان صنف های بالاتر به مشاعره می پرداختند، اسد خورد سال هم در آن مشاعره ها اشتراک می کرد ولی آن وقت ها هوش و گوش او متوجۀ شیرینی های بود که پس از ختم مشاعره صرف می شد:
"در هرات آن سال ها میان ساعت دوازده و یک شب برق نمی بود زیرا سرکت های برق شب را به سرکت های برق روز نصب می کردند و در این فاصله شهر تاریک می شد. پدرم که دوستانی صاحب دل داشت شمعی روشن می کرد و دوستانش بر گرد شمع هر کس از شاعری که دوست داشت چیزی می خواند. من باید بیدار می نشستم و خدمت آنها را می کردم. شاید چیزهای در ذهنم می ماند بدون این که معنای آن را بدانم."
اما اولین شعری که برایش بسیار جالب واقع شد "های آدم ها"ی نیما یوشیج بود. پسان تر با حمید مصدق و سهراب سپهری آشنا شد: "در هرات که بودیم مجلۀ دختران و پسران می آمد. شعر نو را که در آن می دیدم تعجب می کردم، چگونه می توانند چیزی بگویند که با آنچه ما در مکتب و مسجد دیده و خوانده بودیم فرق دارد."
فضای شعر اسد بدیع رمانتیک است و او بسیار شعرهای خود را یا با واژۀ عشق آغاز کرده است یا واژۀ عشق شیرازۀ تمام شعر را می سازد. یک چنین بیت های زیبا را در سروده های او می توان یافت:
هر سحر در کشت دیدار تو گندم می شوم
می شگوفم در بهار چشم تو گم می شوم
اسد بدیع به تعداد انگشتان دست خود صاحب هنر و کمال است. خوانندگی، نوازندگی، آهنگسازی، شاعری، تصنیف سازی، هنرپیشگی، گردانندگی برنامه، طبابت و ظرافت طبع از جملۀ آن ها است.
از او پرسیدم اگر قرار باشد از میان آن همه هنرهای که او دارد با یکی آن ها خود را معرفی کند کدام خواهد بود، گفت: "امروز که می بینم، فکر می کنم با شعر آرام تر هستم . اما اگر بخواهم با یکی از این ها خودم را معرفی کنم با موسیقی خواهم کرد. زیرا درون موسیقی هم شعر است، هم تمثیل است، هم صدا است، هم خودم هستم و هم دردم است. از این میان نمی توانم یکی را انتخاب کنم. این ها رفیق های لحظات مختلف زندگیم بوده، نمی توانم با آن ها نارفیقی کنم."
نویسنده: یما ناشر یکمنش
ویراستار: عارف فرهمند