رویاهای بربادرفته کودکان هزاره؛ «ما را به چه گناهی میکشند؟»
۱۴۰۰ خرداد ۲۱, جمعهشکریه احمدی در چهار سال گذشته بعد از ۱۶ سالگی همیشه کتابچه یادداشتهای خود را با خود داشت. او در این کتابچه تحت عنوان «جملات زیبا» هرچه را به ذهناش میآمد یادداشت میکرد: شعرهایی که دوست داشت، بعضی اوقات تنها یک جمله و گاهی هم اشعار طولانی. گاهی هم نقاشی میکرد، مانند گل رُز گلابی. تمرین خوشنویسی به خط فارسی نیز در این کتابچه نقش بسته است.
حالا این کتابچه پاره شده و سوخته است. روزی که مکتب سیدالشهدا در غرب کابل هدف سه انفجار پیهم قرار گرفت، شکریه این کتابچه را به همراه خود داشت. انفجارهای هشتم ماه می نزدیک به ۱۰۰ تن را کشت که همه آنها مربوط به گروه قومی هزاره و اکثریت شان دختران نوجوانی بودند که تازه از مکتب رخصت شده بودند.
از آن زمان به بعد شکریه ناپدید است. عبدالله احمدی، پدرش میگوید: «او این کتابچه را در همه جا با خود میبرد. من یادم نیست که او این کتابچه را با خود نداشته باشد. او حتی این کتابچه را بالای سر خود میگرفت که آفتاب چشماناش را اذیت نکند. همه چیزهایی را که او دوست داشت، در این کتابچه مینوشت.»
حمله به مکتب سیدالشهدا رنج و مصیبت بزرگی به هزارههای افغانستان وارد کرد، هرچند که پیش از این چندین حمله علیه آنها صورت گرفته بود. این نشان داد که گروههای افراطی مانند «دولت اسلامی» یا داعش چه اندازه از آنها به دلیل قومیت یا مذهب شان نفرت دارند و حاضرند آسیبپذیرترینها را در میان این مردم به قتل برسانند.
در این مکتب شاگردان صنف اول تا دوازدهم تدریس میشوند. قبل از ظهر پسران و بعد از ظهر دختران به این مکتب میروند. حملهکنندگان انتظار کشیدند تا دختران رخصت شوند و در دروازه خروجی تجمع کنند.
زهرا حسینی، شاگرد ۱۳ ساله، انفجار اول را به یاد میآورد و میگوید: «من دیدم که جسدها میسوختند، همه جیغ و فریاد میزدند.» او متوجه یک دختر دیگر شد که دستاناش را بلند کرده و کمک میخواست: «من رفتم که به او کمک کنم که انفجار دومی به وقوع پیوست، من دویدم و دویدم.»
زهرا در جریان صحبتاش در مکتب تقریباً خالی، تلاش میکرد جلو اشکهایش را بگیرد و از دست دوستاش مریم احمدی محکم گرفته بود. مریم که ارتباط خانوادگی با زهرا ندارد، گفت: «گناه ما چیست؟ این که ما هزاره هستیم؟ این که ما شیعه هستیم؟ آیا گناه ما درس خواندن است؟»
دشت برچی، جایی که این مکتب موقعیت دارد، مدت طولانی است که جایگاه اصلی هزارهها در کابل است. بعد از سقوط حاکمیت طالبان در سال ۲۰۰۱، هزارههای فقیر از مناطق مرکزی به این ناحیه کابل کوچ کردند تا کار و وظیفهای پیدا کنند.
دیوارنگاریها در مکتب سیدالشهدا به شاگردان نوید میدهند که تعلیم و سختکوشی کلید آینده است. در یکی از شعارها با خط درشت و روشن در روی دیوار نوشته شده «مرز رویای تان تنها تصورات تان است.»
چند مثالی از رویاهای کودکان و نوجوانان قربانی:
نیکبخت علیزاده، ۱۷ ساله، میخواست داکتر شود. عبدالعزیز، پدر نیکبخت میگوید دخترش گفته بود: «میخواهم به خانوادهام و مردم فقیر مثل ما کمک کنم.»
نوریه یوسفی دیگر قربانی این حمله است. پدرش مهدی میگوید که او میخواست انجینیر شود. او میگوید «مهربان» بهترین واژهای که میتواند دخترش را توصیف کند.
نسیم رضوی به یاد میآورد که دختر ۱۷ سالهاش آمنه همیشه خنده به لب داشت. او امیدوار بود که روزی جراح شود.
عارفه حسینی با این شعار زندگی میکرد که «جایی که اراده باشد، راهی نیز وجود دارد.» محمد سلیم، کاکای عارفه میگوید که او وعده داده بود روزی حقوقدان شود و در کنار مکتب در یک خیاطی کار میکرد تا در تامین معیشت خانواده کمک کند.
فرشته علیزاده در صنفاش میدرخشید و به گفته عمهاش صابره، دو بار با امتحان سویه به صنف بالاتر رفته بود. او همواره به خانوادهاش میگفت که روزی خبرنگار خواهد شد.
حدیثه احمدی استعداد خاصی در ریاضی داشت. فاطمه، خواهر این قربانی ۱۶ ساله میگوید که او میخواست ریاضیدان شود. او حتی سوالهای ریاضی خواهر بزرگاش فاطمه را حل میکرد و با او شوخی میکرد که هرچند بزرگتر است اما نمیتواند این سوالها را حل کند. او در یک کارگاه قالینبافی کار میکرد تا به خانواده فقیرش کمک کند.
فرزانه فاضلی، ۱۳ ساله، شوخطبعترین خانوادهاش بود. حمیدالله برادرش میگوید که او هم قالینبافی میکرد تا در تامین معیشت خانواده کمک کند. او در کنار این که سر برادر کوچکترش همواره فکاهی میگفت در انجام کار خانگی نیز او را کمک میکرد.
صفیه سجادی، قربانی ۱۴ ساله این حمله، برای پرداخت هزینه کورس انگیسیاش لباس میدوخت. پدرش علی در حالی که اشک میریزد، میگوید که دخترش همیشه نمرات عالی میگرفت.
حسینه حیدری، قربانی ۱۳ ساله این حمله است. پدرش علیداد میگوید که او همواره در آشپزخانه مصروف کمک به مادرش بود. او عاشق آشپزی بود اما میخواست داکتر شود. او نیز برای سهمگیری در تامین مصارف خانواده در یک خیاطی در کنار خانهاش لباس میدوخت.
محمد امین حسینی میگوید که دختر ۱۶ سالهاش عاقله بیشتر از هر کس دیگری او را دوست داشت. او برای پدرش شعر میخواند و امیدوار بود در آینده داکتر شود.
در هنگام تهیه این گزارش توسط اسوشیتدپرس، در مکتب سیدالشهدا شاگردانی که از این حمله نجات یافته اند، گریه میکردند و از دستان یکدیگر گرفته بودند. برخی از آنها خشمگین بودند.
مریم گفت که هزارهها دیگر امیدی به حکومت ندارند و حکومت هیچ کاری برای جلوگیری از حملات نکرده است. او گفت: «فقط خداوند سر ما رحم کند. از دیگران امیدی نداریم.»
af/pa (AP)