1. رفتن به محتوا
  2. رفتن به مطالب اصلی
  3. رفتن به دیگر صفحات دویچه وله

مثنوی معنوی چه می گوید؟

۱۳۹۰ دی ۲۷, سه‌شنبه

مثنوی، هم کتاب عرفان نظری است و هم نموداری از عرفان عملی. مولانا در داستان های این کتاب و با بهره گیری از شگرد تمثیل سیلی از آموزه های روانی را به خواننده اش ارمغان می آورد.

https://p.dw.com/p/13kgW
از منظر مولانا هر صدایی جز صدای عشق صدای بیهوده است
از منظر مولانا هر صدایی جز صدای عشق صدای بیهوده استعکس: DW/ Latif Nazemi

چه کسی می تواند پاسخی در خور برای این پرسش فراهم آورد؟ راستی، مثنوی چه می گوید؟ مولانا چه می خواهد بگوید؟ اگر می شد برای این پرسش، پاسخی مناسب حال یافت، دیگر نیازی به این همه شرح و تفسیر نبود و از سلطان ولد پسر مولانا و احمد رومی تا «کلمن بارکس» امریکایِی معاصر، رساله یی فراهم می آوردند و اندیشه های او را از این کتاب در دفتری فشرده می ساختند و نیازی به این قرائت های گوناگون هفتصدو پنجاه ساله نبود. می دانیم که تنها در کشور هند بیش از یک صد و پنجاه شرح در باب این کتاب پرداخته شده است.

مثنوی معنوی را بزرگترین فرهنگ عرفان اسلامی نامیده اند و پندار من این است که این دفتر شعر، چیزی فراتر از یک دایرة المعارف اسلامی است. مولانا پس از سنایی یگانه کسی است که کتابش را قرآن خوانده ست و دیگران نیز لفظ «شریف» را به آن افزوده اند و کتابی را در ادبیات فارسی نمی توان یافت که آن را شریف بخوانند جز مثنوی که مثنوی شریف می خوانندش. وفور آیات قرآن و احادیث در این کتاب سبب گردیده است که این نام را کمایی کند. جز این، مولانا از روایات گوناگون بهره گرفته است؛ از امثال و حکم سود جسته است و در لایه لایۀ این کتاب می توان دقیقه ها و نکته های شگرفی را یافت که در جای دیگری نمی توان سراغ آنها را گرفت.

مولانا مثنوی خویش را حسامی نامه خوانده است به نام کاتب مثنوی و خلیفه اش حسام الدین چلبی؛ اما در واقع مثنوی یک سوگنامه است؛ یک شکوه نامه است و یک فخرنامه و خواننده با نگاهی به سرتاسر کتاب براین ادعا صحه خواهد گذاشت.

مولانا، مثنوی را با دست خویش ننوشته است؛ بل شبانه تا سحرگاه املا کرده است و حسام الدین نگاشته است و گاهی هم در حضور دیگران به سرایش حضوری پرداخته است و به گونۀ ارتجالی ذهن وقادش فوران زده است و دهان گشوده است و نعره اش را حسام الدین ضبط کرده است. فوران ذهن وی هرگز از پیش اندیشده نیست. دانش، تجربه، اندیشه های آگاه و ناآگاه، احساسات و تداعی هایی که در لحظۀ آفرینش به سراغ او می آیند در قالب شعر می ریزند و تداعی معانی را برا ی خواننده خلق می کنند؛ پس می توان گفت که مثنوی معنوی بر شالودۀ جریان سیال ذهنی پرداخته شده است.

«مثنوی ساختاری پیچیده و سیال دارد. بوطیقای روایت و قصه در آن پیوسته شکل عوض می کند که به هیچ روی قابل طبقه بندی نیست؛ هرچند این طبقه بندی گسترده و متنوع باشد. سراینده در هر لحظه فهمی تازه از روایت دارد و بوطیقای نوی، برای همان لحظه می آفریند. در ادبیات جهان برای هر مؤلفی می توان فرم های خاصی در نظر گرفت و حاصل آفرینش اورا در آن فرم ها طبقه بندی کرد؛ الا مثنوی که مثل جریان رودخانه، هر لحظه به شکلی در می آید.» (1)

مخاطب وی در هفت دفتر، بیشتر مردم عادی روزگار اویند. کسبه کاران، بازاریان، شهرنشینان ساده دل و گاهی هم نخبگان جامعه: چون حکیمان، متکلمان، عارفان و صوفیان و شاعران.

لطیف ناظمی، شاعر و پژوهشگر افغان مقیم آلمان
لطیف ناظمی، شاعر و پژوهشگر افغان مقیم آلمانعکس: DW

مثنوی، هم کتاب عرفان نظری است و هم نموداری از عرفان عملی. او در داستان های این کتاب و با بهره گیری از شگرد تمثیل سیلی از آموزه های روانی را به خواننده اش ارمغان می آورد تا روان او را پالوده سازد. مولانا شاعر اجتماعی نیست؛ شاعر روانی است. او به رخدادهای سیاسی روزگار خویش رغبت چندانی ندارد. تنها یکی دوباری از یورش غمبار چنگیزیان یاد می کند و بس:

می گریزند خلق از تاتار

خدمت خالق تتار کنیم

او نه معتزلی است و نه اشعری اما احکامش بر مبنای فقه ابوحنیفه است، جز در حالاتی که از چنبر مذهب بیرون می شود. در مثنوی سه مقولۀ به هم پیوسته، جهان بینی پدید آورنده را می سازد ـ خدا، جهان و انسان.

جهان را حادث می پندارد اما پویا و بیکران و مجموعه یی از تضادها :

زندگانی آشـــــــــــــــــــتی ضد هاست

مرگ آن کاندر میان شان جنگ خاست

صلح اضداد است عمر این جهان

جنگ اضداد است عمر جاودان

یا:

این جهان جنگست چون کل بنگری

ذره ذره همچو دین با کافری

جنگ فعلی هست از جنگ نهان

زین تخالف آن تخالف را بدان

چنگ طبعی، جنگ فعلی، جنگ قول

در میان جزوها حربیست هول

این جهان زین جنگ قایم می بود

در عناصر در نگر تا حل شود

پس بنای خلق بر اضداد بود

لاجرم ما جنگییم از ضر و سود

از وجود همین اضداد است که جهان نو می شود و ما ناآگاهیم:

این جهان نو می شود دنیا و ما

بی خبر از نو شدن اندر بقا

عمر همچون جوی نو نو می رسد

مستمری می نماید در جسد

هگل، فیلسوف بزرگ آلمان، مدیون همین اندیشه های اوست که او را (رومی بزرگ) می نامد. انسان از منظر جلال الدین، بزرگ است و خلیفۀ خداست بر روی زمین هنگامی که از خود می تو اند انسانی والا سازد؛ انسانی که پله پله تا ملاقات خدا می تواند رفت. انسانی که چون نی درونش را از زشتی ها، ناهنجاری ها، پلیدی ها و خودی ها، پالوده سازد، در آن صورت انسان کامل می گردد. انسان کامل کسی است که به تعالی نفس خویش که مخلوق نیست و الهی است می کوشد و انسانی چنین، در خدا می زید و خدا در او. مولانا انسان کامل ابن عربی را مرد خدا می داند و چنین تعبیری از مرد خدا دارد:

مرد خدا شاه بود زیر دلق

مرد خدا گنج بود در خراب

مرد خدا نیست زخاک و ز آب

مرد خدا نیست ز نار و زآب

مرد خدا زان سوی کفر است و دی

مرد خدا را چه خطا و صواب

اما اگر آدمی با خودبینی و درون آلوده می زید، بار دیگر هم هبوط می کند، همان گونه که بار نخست هبوط کرد. انسان هبوط کرده، خودش را فروخته است و ارزان فروخته است و نباید چنین می شد:

خویشتن را آدمی ارزان فروخت

خویشتن نشناخت مسکین آدمی

او به انسان که تاج کرمنا را بر فرق دارد، چنین هوشدار می دهد:

منشین به هر گدایی که تو خود ازان مایی

مفروش خویش ارزان که تو بس گران بهایی

پنداشته می شود که کلیات شمس کتاب عاشقانه های مولاناست و مثنوی کتاب عرفان وی در صورتی که هر دو کتاب، کتاب عشق اند و بایسته ترین تعریف عشق را در این کتاب او می خوانیم:

هرچه گویم عشق را شرح و بیان

چون به عشق آیم خجل گردم ازان

گرچه تفسیر زبان روشنگر است

لیک عشق بی زبان زان خوشتر است

از منظر مولانا هر صدایی جز صدای عشق صدای بیهوده است و جز آواز دهل نمی تواند بود:

هر آوازی که در عالم شنیدم

به جز از عشق آواز دهل بود

پندار پاره یی از فیلسوفان غربی در سده های پسین یا با آراء مولانا همانندی دارد و یا از مولانا بر گرفته شده است. پس «آن شهود نهایی که وی آن را عشق می خواند شباهتی بارز با شهود (شیلینگ) و (برگسون) دارد. آراء مولوی در رابطۀ عقل و پیدایی حیات در درون ما، به طور حیرت آوری، مقدم بر آراء شلینگ و برگسون اظهار شده است.«2)

او عشق را با هستی پیوند می زند و بدین باور است که اگر عشق نمی بود، هستی به میان نمی آمد و این سخن را از سر مبالغه بر زبان نمی آورد زیرا مقولۀ عشق را به آدمیزادگان محدود نمی سازد بل به تمام کاینات و ذرات گیتی پیوند می زند و می پندارد که میان ذرات هم نیروی جذب و انجذابی هست که گونه یی از عشق می تواند به شمار آید. همین پویایی در هستی است که به تطور و تکامل می انجامد و دانی را به عالی بدل می کند و جماد تا جایی تحول می یابد که خرد آدمی گمان آن را ندارد. تردیدی نیست که همین عشق و پویایی است که جماد را به نبات و نبات را به حیوان و حیوان را به انسان بدل می کند.

او از آن هم فر اتر می تازد:

از جمادی مردم و نامی شدم

وز نما مردم ز حیوان سر زدم

مردم از حیوانی و آدم شدم

پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم

حملۀ دیگر بمیرم از بشر

تا برارم از ملایک بال و پر

این باور که مرده ریگی از ( افلوطین) تا (ابن مسکویه) است در دستگاه اندیشۀ مولانا بسیار روشمند می شود . داروین که همین را ه را می پیماید سرانجام در جایی فرو می ایستد ولی مولانا فرو می جهد و بانگ بر می دارد که:

بار دیگر از ملک پران شوم

آن چه اندر وهم ناید آن شوم

ای کاش سخن زدن از درونمایۀ مثنوی در این مختصر می گنجید. از این رو از خود او یاری می جویم و می گویم:

گر بریزی بحر را در کوزه یی

چند گنجد قسمت یک روزه یی

نویسنده: لطیف ناظمی

ویراستار: فرهمند

پانوشت ها:

(1). شفیعی کدکنی ، محمد رضا. مولانا جلا ل الدین محمد بلخی، غزلیات شمس تبریز، تهران: 1387، جلد نخست، ص.39.

(2). خلیفه عبدالحکیم دکتر. عرفان مولوی. ترجمۀ احمد محمدی و احمد میر علایی. تهران: 1375، چاپ چهارم. شرکت انتشارات علمی و فرهنگی. ص.57.