"آقا ولش کن دیگر، تمام شد، رفت" • گپی با بابک آخوندی
۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبهپیدا کردن بابک آخوندی کاملا تصادفی بود و صحبت کردن با او تماما خوش شانسی. ده دقیقه مانده به شروع کنسرتش بود که گفتگو تمام شد؛ گفتگویی که نیمی از آن در سالن محل اجرا صورت گرفت و نیمه دیگرش برای فرار از سر و صداهای تکنسینها در راه پلههای سیمانی کناری سالن. بابک به همراه گروه "اورینتیشن" (Orientation) به اوسنابروک آمده بود تا در جشنواره "موسیقی شرقی" به روی صحنه برود. در تمام مدت مصاحبه، چه در سالن پر سر و صدا و چه در روی پلههای سرد سیمانی با آرامش به تک تک سوالها جواب داد.
گفتگو با بابک آخوندی، گیتاریست پیشین گروههای راک زیرزمینی "اوهام" و "میرا"، کمی درباره گذشته و بیشتر درباره حال و هوای این روزهایش بود.
دویچهوله: بابک به من حق میدهی که بگویم دیدن اسم "بابک آخوندی" در گروه موسیقی اورینتیشن که در واقع یک گروه موسیقی متشکل از نوازندههای ترک و آلمانی است، کمی برایم تعجببرانگیز بود؟
بابک آخوندی: من به شما حق میدهم. آره خب، درسته.
دویچهوله: چطور بود، بابک آخوندی رفت سراغشان یا آنها آمدند سراغت؟
بابک آخوندی: من آخرین بار که با یک گروه ایرانی به اسم "رومی" آلمان آمدم، به "دارا دارایی" بیسیستمان ویزا ندادند. توی این فکر بودیم که چه کار کنیم. کنسرت را میخواستیم کنسل کنیم. بعد از طرف House of Culture (خانه فرهنگ برلین) گشتند و برایمان یک بیسیست پیدا کردند که "آندریاس" باشد. با همدیگر زدیم، تمام شد و من آنجا عاشق یک خانم آلمانی شدم و ماندم. بعد... چون با آندریاس موزیک زده بودیم یک بار زنگ زد و گفت ما یک گیتاریست لازم داریم و من هم شدم گیتاریست گروهشان.
دویچهوله: الان چند وقت است که با این گروه هستی؟
بابک آخوندی: حدود پنج سال است. از همان اول که آمدم اینجا.
دویچهوله: تا به اینجا با گروه اورینتیشن چه کارهایی کردی؟
بابک آخوندی: با اورینتیشن اولا که خیلی کنسرت دادیم. خیلی زیاد. در خیلی از فستیوالها بودیم. در حال حاضر هم تور داریم. هفتهی پیش فرانکفورت بودیم، رفتیم اتریش، آمستردام. دوتا آلبوم دادیم. که من اولی نبودم، ولی توی این دوتا آلبوم هستم. یک آلبومش همان اوایل که من آمدم منتشر شد و الان هم release پارتی آلبوم سوممان است، ۹ اکتبر که میخواهیم پارتی کنیم و جایتان خالی!
دویچهوله: تو تجربهی کارکردن با گروههای مختلفی را داشتی، درایران با «میرا» بودی و «اوهام». کارکردن در یک گروهی که به نوعی از موزیسینهای مختلف و ملیتهای مختلف تشکیل شده، چه طور است؟
بابک آخوندی: خب یک چیز خیلی مهمی که الان یادم افتاد این است که دارم با یکسری موزیسین اروپایی کار میکنم. حالا موزیسینهایش بهجای خودش، دارم تو لوکیشنهای اروپایی موزیک میزنم. اینها برایم تجربههای خیلی خوبی بوده، از نظر این که بدانم چطوری باید خودم و گیتارم روی stage صدا بدهند، چطور موزیک لایو اجرا بکنیم. چون ما در ایران هیچ وقت نتوانستیم در یک کلاب موزیک بزنیم، یا مثلا همیشه مشکلات تکنیکی داشتیم. میرفتیم رو صحنه، موزیک شروع میشد، بعد فیدبک داشتیم، ساندمنمان (مسئول صدا) بلد نبود کارش را انجام بدهد. یک مسابقه بود، همه میخواستند صدایشان را زیاد بکنند. فکر میکردند که خوبه. اینجا الان ما این مشکل را نداریم. نه هیچ وقت برای من پیش آمده که روی صحنهی اروپایی موزیک بزنم و مثلا صدای بیسیست روی اعصابم رفته باشد، یا کیبوردزنمان بخواهد صدایش زیادتر باشد و یا من صدایم کم باشد و نشنوم.
دویچهوله: ارتباط بین بچههای گروه چطور است؟
بابک آخوندی: رابطهی بچهها خیلی با هم خوبه، رابطهی من یک مقداری با آنها آن جور شاید نباشد و آن هم طبیعی است. به هرحال من زبان این بچهها را درست نمیفهمم. دو نفر دارند روی صندلی وسطی ترکی حرف میزنند، دو نفر جلوتر دارند آلمانی حرف میزنند و من هم آن گوشه نشستم و دارم گوش میکنم ببینم هرکدامشان چه میگویند. این باعث میشود تو به عنوان یک عضو حالا یک گروه، یا مثلا یکی از بچههایی که در این اکیپ وجود دارد، یک جوری تبدیل میشوی به یک آدم ساکت. خب این میتواند به نوعی سوءتفاهم هم برای دوستان من ایجاد بکند که خب بابک مثلا بچهی ساکتی هست. ولی کلا یک رابطهی احترام از طرف من نسبت به بچهها و از طرف بچهها نسبت به من هست.
دویچهوله: تو پنج سال است که آلمان هستی و در برلین زندگی میکنی. حال و احوال این روزهایت چطور است، چه کار میکنی اصلا؟
بابک آخوندی: دوماه است که حالم خیلی خوبه، به دلیل این که ایران بودم. قبل از این افسردگی خیلی سنگینی داشتم، خیلی. یعنی تلفنی من با دارا صحبت کردم که دارا میگفت آقا اصلا این چه صدایی است که از تو میشنوم. دلم تنگ شده بود، برای ایران نه، برای آدمهایی که نتیجهی زندگی سیوپنج شش سالهی من بودند تا زمانی که آمدم آلمان. این آدمها ارزش دارند. بوجود آوردنشان در این سن و سال من دوباره در یک موقعیت جدید کار خیلی سختیست. این حالم را بد کرده بود. در ضمن آمدنم به اینجا مصادف شد با پدرشدن خودم و از دستدادن پدرم، همزمان. یعنی پدر من سرطان عجیب و غریبی داشت که تمام شد دیگر و همزمان زنم هم حامله بود و اختلافش شاید سه چهار ماه که پدرم رفت، بچهام آمد. خودم هم تازه یک زندگی جدید شروع کرده بودم اینجا. تمام چیزها یکدفعه باهم برایم اتفاق افتاد و حالا مدت سه سال هم ایران نرفتم و این خیلی داشت اذیتم میکرد.
دویچهوله: دلت برای تجربهی موسیقایی ایرانت هم تنگ شده؟
بابک آخوندی:ااام، نه! دلم برای چند تا از دوستانی که با آنها موزیک میزدم خیلی تنگ شده. دارا، کسی بود که با او از نظر موزیکال خیلی حال میکردم. هنوز هم همینطور است، ولی از نظر کاری که در ایران میکردیم، نه. همیشه مشکل داشت.
دویچهوله: فکر میکنی بیشترین مشکلی که در واقع در ایران داشتی از لحاظ تکنیکی بود؟
بابک آخوندی: تکنیک هست، اخلاق هست. در موزیک یک چیز خیلی مهمی که وجود دارد، این است که، آقا بیایید برای همدیگر فضا خالی کنید. بگذارید آن کسی که میخواهد خودش را نشان بدهد یا میخواهد تکنیکش را به رخ بکشد یا مثلا سولو بزند، فضا باید برایش خالی بشود، نه این که موقعی که مثلا فرض کن من دارم یک سولو میزنم همه با همدیگر صدایشان میآید چهاربرابر بالاتر! اصولا ایرانیها آدمهای تکرویی هستند. هیچوقت به همدیگر جای خالی نمیدهند، دوست دارند همدیگر را هل بدهند پایین تا خودشان بالا بایستند. هیچ کس نمیخواهد خودش را بالاتر ببرد و بعد دست آن یکی را هم بگیرد، بکشد بالا. روند به اصطلاح چهارسالهای که در ایران مثلا زور زدم یک چیزهایی را یاد بگیرم، در اینجا به سرعت اتفاق افتاد. نه این که بخواهم بگویمرفتم از کسی سوال کردم. اینترنت، یوتوب، تمام بچههای دنیا که دارند یک کاری را انجام میدهند به همدیگر اطلاعات میدهند.
دویچهوله: در برلین مشغول چه کاری هستی؟
بابک آخوندی: دارم با اورینتیشن موزیک میزنم، در خانه استودیو دارم و دارم کارهای خودم را ضبط میکنم. آهنگ مینویسم، میخوانم، کیبورد میزنم، درامز میزنم.
دویچهوله: پس در واقع در فکر یک آلبوم هستی؟
بابک آخوندی:اااوم، چه جوری بگویم. راستش را بخواهید نه، در فکر تهیه یک آلبوم نیستم. دارم یکسری اوضاع روحی خودم و زندگیام را در برلین به صورت موزیک ضبط میکنم. خیلی هم سخت بوده و حاصلش هم یک مشت آهنگ افسرده کننده است.
دویچهوله: نام چند تا از آهنگها را میگویی؟
بابک آخوندی: اسم یکیاش را بهت میگویم: Learn To Die ، یاد بگیر که بمیری.
دویچهوله: پیشینهی گفتناش به کجا برمیگردد؟
بابک آخوندی: پیشینهاش برمیگردد به این که یک روز زنم از من پرسید، که آقا مردم در ایران دارند الان چه کار میکنند. گفتم دارند یاد میگیرند که چه طور بمیرند. برای این که چهار پنج سال که اینجا بودم دیدم در این مدت تمام آلمانیهایی که میشناختم، همهشان زندهاند، اما تمام ایرانیها دارند یکی یکی میمیرند. از روزی که من آمدم سه ماه بعدش پدرم مرد، بعد دوستم مرد، بعد... خیلی آدمها مردند در این مدت، جوان و پیر.
دویچهوله: اوضاع واحوال موسیقی ایران را هم دنبال میکنی؟
بابک آخوندی: آخرین باری که ایران بودم، رفتم سر تمرین دارا اینها. یک گروه دارد به اسم "آبرنگ"، نمیدانم یک چنین اسمی. خیلی باحال بودند.
دویچهوله: تا به حال شده دلت به نوعی برای آن روزهای قدیم، آن گروههای قدیمی که در آنها ساز میزدی هم تنگ شده باشد، یا مثلا تجربهی ساز زدن در "اورینتیشن" تو را به یک نوعی به حال و هوای آن روزها ببرد؟
بابک آخوندی: نه! دل من اصلا برای تجربههای موزیکالم در ایران تنگ نخواهد شد. راستش را بخواهی برای تمرینهایمان با میرا تنگ شده. فرزان صبحها با زور دنبالم میآمد، چون من حالش را نداشتم، اما فرزان خیلی پیگیر بود. با همدیگر تاکسی میگرفتیم، میرفتیم. کلی صحبت در مورد آینده، اینکه چه میشود یا اسم Bandمان را چه بگذاریم.
دویچهوله: آینده همکاری خودت با گروه "اورینتیشن" را چه طور میبینی ؟
بابک آخوندی: راستش نمیدانم. من هیچوقت آدم ثابتی نبودم، چه در زندگی شخصی، چه در زندگی حرفهایام. خدا میداند. شاید امشب با آنها دعوایم شود.
دویچهوله: درفکر منتشر کردن این آهنگهایی که گفتی در حال تنظیمشان هستی و رویشان کار میکنی، هستی؟ چه برنامهای برای آنها داری؟
بابک آخوندی: من یک آدمی هستم که دلم میخواهد اگر از خودم جای پایی میگذارم، آن جای پا خوب حک شده باشد. اگر به آنجایی برسد که خودم احساس کنم که اگر من خودم تماشاچی بودم و این بابا میآمد جلویم و این موزیک را اجرا میکرد، حال میکردم، صد درصد روی انتشارشان کار میکنم.
دویچهوله: قشنگترین آهنگ در بین این آهنگهایی که تا به اینجا کار کردی و به دل خودت نشسته کدام است؟ آهنگی که ما به نوعی باید منتظر شنیدنش باشیم.
بابک آخوندی: یک کاری است به اسم Traffic Jam . داستان یک آدمی که در ترافیک توی اتوبان است. باید سر کار برود و دیرش شده. بعد وسط راه، تابلو را توی اتوبان نگاه میکند میبیند که مسیر را برعکس میرود. آن حس را میتوانی درک بکنی؟ یک جایی، یک قسمت آدم، یک قسمت بدن آدم یک قلقلک خیلی بدی میآید، موقعی که در چنین عجلهای هست. در ترافیک گیر میکنی که هیچ، مسیرت را هم داری کاملا برعکس میروی. وسط راه هم دیگر متوجه میشوی، آقا ولش کن دیگر، تمام شد، رفت... یک موقعیتی را از دست میدهی.