در بیستمین سالگرد کاردآجین کردن پروانه اسکندری (فروهر) و داریوش فروهر و طنابِ مرگ به گردن پیچاندنِ محمد مختاری و محمدجعفر پوینده قرار داریم. پیش از آن نیز دو عضو دیگر کانون نویسندگان ایران، احمد میرعلایی (۱) و غفار حسینی (۲) ، احمد تفضلی، استاد بیبدیل زبانهای باستانی ایران در دانشگاه تهران و یکی از انگشتشمار استادان این عرصه در جهان (۲۴ دی ۷۵ با ضربههای دیلم بر سر) (۳)، ابراهیم زالزاده (که ۵ اسفند ۷۵ ربوده شد و جنازهاش – با ضربههای چاقو بر قلب - در ۹ فروردین ۷۶ در یافتآبادِ جنوب تهران پیدا شد)، حمید حاجیزاده شاعر اهل کرمان با پسر ده سالهاش «کارون» (اول مهر ۷۷، با ضربههای چاقو)، مجید شریف (که ۲۸ آبان ۷۷ مفقود شد و جنازهاش در ۴ آذر ۷۷ در پزشکی قانونی تهران شناسایی شد) به قتل رسیدند.
اما، سیاهه این کشتارهای سیاسی (کشتارهای سالهای ۶۰ ،۶۱ و ۶۷و قتلعامِ پاییز ۷۷ خود حدیث مفصل دیگری است) بسیار فراتر از نام این چند جانباخته راه آزادی است که نام بردیم: سعیدی سیرجانی، پیروز دوانی، حسین برازنده مفسر قرآن در مشهد، سه کشیش مسیحی، شماری از مولویهای اهل سنت و ...
و چنانچه به عقب برگردیم بازهم به نامهای فراوانی برمیخوریم، ازجمله قتلهای فجیع دکتر کاظم سامی و دکتر منوچهر حکیم (استاد بینظیرِ آناتومی و رئیس کرسی آناتومی دانشگاه تهران که در ۲۲ دیماه ۵۹ «بهجرم» بهایی بودن با چند گلوله در مطب خود کشته شد).و ... (۴)
از این رو، بر این باورم که برای ریشهیابی و واکاویِ اندیشه و عمل آمران و عاملانِ این قتلها باید تا اعدامهای پشتِبام مدرسۀ رفاه (در ۲۶ بهمن ۵۷) پیش رفت.
در این سالگرد تنها نباید به بزرگداشت این عزیزان (که فرض است) بسنده کرد، بلکه باید بر دو موضوع بیش از هر امر دیگری پای فشرد: یکی بررسی تفکر و عملی که به چنین جنایتهای هولناکی انجامید و دیگری ضرورت مبارزه با فراموشی و پیگیریِ دادخواهی.
واکاویِ تفکری که به این قتلهای سیاسی انجامید، بسیار فراتر از بررسیِ این جنایتهاست.
بهگمانِ این قلم، تفکر و نگاهی که در پشتِ این قتلها عمل کرد، آمیزهای است از تفکر دوران جاهلیت و فاشیسم قرن بیستم. بهاین معنا که این نگاه، تعارضها و مشکلها و دسته بندیهای سیاسی، فرهنگی، اجتماعی جامعه را واقعیت جامعه و حرکت طبیعی آن نمیداند، بلکه آن را یک واقعهی «عَرَضی» و «موقتی» میپندارد که بهگمان خود حرکت «طبیعی» جامعه و روالِ «عادی» آن را برهممیزند و براساس این نگاه باید با تمام نیرو برای درهمشکستن این «مزاحمانِ ثبات» جامعه اقدام کرد.
این تفکر بهجای آنکه «مخالف» را «حکیم» بپندارد، او را «دشمن» میشُمُرد و کمر به «نابودی» آن میبندد. و بیجهت نیست که هنوز کسانی در این حکومت، مثل محمدرضا باهنر (رئیس انجمن مهندسین اسلامی و از رهبران جریان «اصولگرا»)، میتوانند با صدای بلند بگویند کسی که «اپوزیسیون نظام شد باید پیه اعدام را هم به تنش بمالد»! (۵)
این تفکر بر مبنای یک الگوی ازپیش ترسیمشده و کاملاً خطکشی شده « حق» و «باطل» حرکت میکند که در آن هیچ «دیگر» و «دیگری» نه جا و مکانی دارد و نه حق حیات. توجیههای دینی در خدمت این نگاه ایدئولوژیک قرار میگیرند و مسئلههای زمینی به آسمان برده میشوند و رنگ و رویی کاملاً مقدس به خود میگیرند، زمینیترینِ نهادها (دولت و حکومت) «مقدس» شمرده میشوند (به گفتمان رایج حکومتی توجه کنید: «نظام مقدس جمهوری اسلامی»، «حکومت نایب امام زمان») و در این آموزه «قدسیشده»، بیش از هر زمان دیگری هر «دیگر» و «دیگر اندیشی» مطرود است و محروم از حقوق انسانی که تنها و تنها «سزاوارِ» «نابودی» و «پاکسازی شدن» است.
در این تفکر واژههای مردم و حق آنان، واژههایی بیگانه و دور از ذهن و باور است که روشنترین تبلور آن را میتوان در این سخن مصباح یزدی دید: «اینکه میگویند که مردم تعیین کردهاند یکی را برای ریاست جمهوری و ... مردم چه حقی داشتند؟ مردم چهکارهاند که به کسی حق بدهند؟ مگر خودشان چه کارهاند که هم چو حقی را بدهند؟» (۶).
این تفکر، شهروندان جامعه را تنها به صورت «اتم»ها و «ذره»های کاملاً مجزا از یکدیگر میپسندد که هویتشان در یک«جمعِ اُمتی» و تنها در تکلیفشان در برابر حاکمان معنا مییابد. و اگر، اگر میگویم، حقی هم برای این شهروندان قائل شوند، تنها در چارچوب تنگ و تعریفشده همان «تکلیف» مفهوم دارد.
حقوقِ شهروندیِ بهذاتِخود مستقل از هر نوع حکومت و دستگاهی، هیچ جا و مقامی در نگاهِ این تفکر ندارد. از همین روست که این تفکر، از هر نوع تجمع و جمع شدن مردم و نخبگان آنان حتی برای ابتداییترین خواستها و اولیهترین نیازهای یک زندگیِ جمعی هراس دارد و آن را برنمیتابد. و ازهمینروست که با استفاده از انواع شیوهها میکوشد نطفه هر تشکل و جمعی را خفه کند و اگر موفق نشد، برای نابود کردن «بانیان» به حذف فیزیکی روی میآورد.
تجربه ما، کانون نویسندگان ایران، نمونه روشنی است از این شیوههای تهدید و سرکوب و حذف. با نگاهی، حتی گذرا، به فهرست قربانیان قتلهای سیاسی (که «قتلهای زنجیرهای» نام گرفت) آشکار میشود که اکثریت قریببهاتفاق شخصیتهایی که به قتل رسیدهاند، در زمینه های اجتماعی، فرهنگی، سیاسی، دینی، و ..، بهنوعی کار جمعی میکردهاند.
این تفکر پرورش و پیروزی خود را نه در چارچوبِ معیارها و موازین جهان امروز برای رقابتِ آزادِ اندیشه و نظر میداند و نه اصولاً در جستوجویِ چنین بسترهایی است. چون نیک میداند که در میدانِ رقابتِ آزاد نه کالایی برای عرضه دارد و نه توان هماوردی با دیگران.
ازهمینرو تنها راه گریز از این بنبستِ ذاتی و جوهری خود را در «حذف» دیگران و دیگراندیشان جستوجو میکند. این تفکر به دنیایی تعلق دارد که بر اصلِ نظریه «النصر بالرعب» پایهریزی شده است، یعنی پیروزی را تنها از راهِ اشاعهی وحشت میسر میداند. این «وحشت» از خشونت کلامی و توپ و تشرِ تهدید آمیز در خیابان و محلِ کار شروع میشود و به ضربوشتم در خیابان و کوی و برزن (در حضور مردم و برای آنکه مردم ببینند و «عبرت» بگیرند!) کشانده میشود و به زندان کردن و شلاق زدن و شکنجههای رنگارنگ در زندان میرسد و در آخر «درصورتِ لزوم» به اعدام و تیرباران ختم میشود. کشتارهای سهمگین سالهای 60، 61 و سال 67 نمونههای آشکار چنین نگاهی است.
از همینروست که پس از حرکت بزرگ تغییرخواهی مردم در سال 76، از ترس مردم و حرکتهای بعدیِ آنان و به این گمان کودکانه که گویا این حرکت مردم تنها ناشی از عملکرد روشنفکران و اندیشهورزان است و برای «پیشگیری» باز به «کشتار درمانی» روی آوردند و در برنامههای خود تا به دره انداختن اتوبوس نویسندگان در راه ارمنستان و چیدن برنامه برای ترور جمعی (و حتی بمب انداختن!) در جمع اعضای کانون نویسندگان ایران (براساس اعترافهای قاتلان وزارت اطلاعات) پیش رفتند. و امروز همین نگاه را در بیان کسانی نظیر امام جمعه مشهد مییابیم که بهصراحت میگوید که باید مردم را «بهزور» به بهشت برد!
نگاه این تفکر به مقوله فرهنگ نگاهی است کاملاً امنیتی. اگر طی قرنها و بهخصوص در دو سه قرن اخیر، یکی از دلمشغولیهای مهم متفکران جهان، مقوله فرهنگ بوده است و میراث بزرگی را برای ما انسانهای جهان امروز به یادگار گذاشتهاند، این میراث جهانی بشر برای این تفکر هیچ ارزش و اهمیتی ندارد.
این تفکرکه هم در پاسخ به نیازهای جامعه ناتوان است و هم توان مقابله فکری با اندیشههای پویا و مدرن را ندارد، تنها برای حفظ سلطه و حاکمیت بیرقیب و بیچونوچرای خود، با طرح « تهاجم فرهنگی » کوشید و میکوشد که هرآنچه «غیرخودی» میداند از دایره پهنه اجتماعی حذف کند. خواه با سانسور، خواه با زندان، خواه با سرکوب، خواه با کشتار درمانی.
در نگاه این تفکر، فرهنگ در حوزه مسایل امنیتی قرار میگیرد. و از همین رو مقوله « تهاجم فرهنگی » و « شبیخون فرهنگی » با مختصاتی که از آن ارائه دادند، مطرح شد و همچنان مطرح میشود.
سعید امامی در صحبتی در دانشگاه همدان در سال ۱۳۷۴ میگوید: « ... تهاجم فرهنگی در حال حاضر ریشهها را نشانه گرفته است. ما دلایل بزرگی برای این حرف داریم. علت اصلی گسترش آن، وحشت از اسلام است. تفکراتی که ما با آن روبهرو هستیم عبارتند از: ۱- تفکرات لائیسم. ۲- تفکرات مسیحیت. ۳- تفکرات اسلام آمریکایی. ۴- تفکرات یهودیت. ... آنها میخواهند ریشه آخوند را بزنند. تفکر لائیسم میخواهد بنیان فکری ما را بههمبزند».
جز آنچه گفته شد باید به موضوع مهم دیگری توجه کرد که بدون دقت در آن نمیتوان به ریشههای چنین کشتارهایی پیبرد. و آن، موضوعِ بسیار کلیدیِ «قدرت» و حفظ آن و امتیازهای آن است.
حکومت ایران بسیار آسان بهدست این جریانِ مذهبیِ فرقهگرا و انحصارطلب افتاد. و ترسِ ازدست دادنِ حکومت (و همه امتیازهای سیاسی و اقتصادی و ... حاصل از آن) در روح و جان آنان ریشه دارد. بههمینعلت حتی پس از چهل سال حکومت هنوز به خود «اطمینان» ندارند و چنین میپندارند که به همان آسانی که آن را بهدست آوردند، میتوانند از دستش بدهند. ازهمین روست که با مخالفان خود چنین رفتار میکنند و بهجای یک زبانِ «ملی» (در سطح ملی) از «خود» و مایِ «خودی» و «غیرخودی»ها سخن میرانند. بر همین اساس است که از هر رقابت آزادنه فکر و نظر گریزانند و بههیچروی تحملِ هیچ جریانِ سیاسی یا فرهنگیِ بیرون از دایره خودی را ندارند.
اغلبِ آنان که امروز بر اریکه قدرت تکیه زدهاند و بر مملکتی بزرگ با ثروتهای بیکران دست یافتهاند در روزگارِ پیشین بهسختی روزگار میگذراندند (و ما میدانیم چگونه) اما، آرامآرام آنچنان دست تطاول به مال ملت دراز کردند که در تاریخ معاصر ایران هیچ نمونهای از آن نمیشناسیم.
امروز به آنچنان امتیازها و «جلال» حکومتی و ثروتهایِ بادآوردهای رسیدهاند (از انحصار واردات و صادرات تا کارخانهها و بنگاههای عظیم تجاری و مالی و ... تا رانتهای استادی دانشگاه و بورسهای پرهزینه تحصیلی خارج و مقامهای بالای دولتی) که با چنگ و دندان در پیِ حفظ این امتیازهای ناحق هستند. در نزد چنین حکومت و گردانندگانِ آن امرِ عادی و پذیرفتهشده جهانِ امروزِ ما، یعنی واگذاری قدرت و پذیرفتن کردار دموکراتیک و سازوکارِ اکثریت و اقلیت امری است بهشدت مذموم و «نامعقول»! اینان (چه معممشان و چه مکلایشان) بهخوبی میدانند در حکومتی که اصل بر رقابت آزاد و شایستهسالاری باشد نه در این جایگاههای امروزشان هستند و نه میتوانند اینچنین بیهیچ مانع و «مزاحم»ی حکم برانند و ثروت بیندوزند.
ازهمینرو، همانگونه که تجربه چهل ساله نشان داده است، برای حفظ این ثروت و این مقامها و این حکومت از هیچ کاری رویگردان نیستند.
در امر دادخواهی نیز از نخستین روز تا امروز کارهای بزرگی انجام شده است. نرسیدن به نتیجهای که خواست خانوادههای قربانیان این قتلهای سیاسی و وجدان آگاه جامعه است، نه در نفی فعالیتهایی که تاکنون صورت گرفته که بر ضرورت ادامه این راه و پیگیری بیشتر گواهی میدهد.
از همان فردایِ برملاشدن جنایتها، پس از نخستین قتلها، کاردآجین کردن پروانه و داریوش فروهر، جریانِ دادخواهی شکل گرفت. از نخستین دادخواهیها، دادخواهیِ پرشکوه و جاندار و همگانیِ پرستو فروهر بود. بعد هم در تمام موضعگیریهای تقریباً همه سازمانهای سیاسی و حقوق بشری خواست شناسایی و محاکمهی قاتلان مطرح شد.
درخصوص جانباختگان کانون نویسندگان ایران نیز از همان روز نخست ما بر اعلام نام «آمران و عاملانِ» قتلها و محاکمه آنان تأکید کردیم و در تمام مصاحبهها با رسانههای بینالمللی و نشریههای داخلی بر این خواست پای میفشردیم. بعد هم چه در نامه اعتراضی به رئیسجمهورِ وقت (محمد خاتمی) و چه در ملاقات اعتراضیِ دستهجمعی با نماینده ویژه رئیسجمهوری درباره این قتلها (سعید حجاریان) و چه در ملاقات اعتراضیِ دستهجمعی با وزیرِ «فرهنگ و ارشاد اسلامی» (مهاجرانی) همین خواستها را مطرح کردیم. و تا امروز لحظهای دست از دادخواهی نکشیدهایم.
سهم بسیار مهم و مؤثر روزنامهنگاران شجاع (ازجمله عمادالدین باقی و اکبر گنجی) و نشریههای اصلاحطلب آن روز (خرداد، صبح امروز و ...) و نشریه «پیام امروز» در افشای این قتلهای سیاسی و همراهی آنان با خواستههای عمومی ما و افکار عمومی (هرچند که بعداً در دادوستدهای جناحهای حکومتی این دادخواهی قربانی و به بوته فراموشی سپرده شد)، سهم بسیار شایسته ایرانیان آزاده برون مرز و سازمانهای سیاسی و حقوق بشری ایرانی و بینالملی و رسانههای فارسی زبان خارج کشور، فعالیتها و افشاگریهای گسترده و همراهیهای هممیهنان و سازمانهای بینالمللی حقوق بشری درخصوص این قتلها در این دادخواهی را همواره بهیاد داریم و گرامی میداریم.
امروز نیز بهرغم همه ترفندهای حکومتیان و طرفداران بانام و بینامشان، همچون روز نخست بر امر دادخواهی پای میفشاریم و این بیداد را داد خواهیم.
و پایان سخن:
در پی ازدست رفتن محمد مختاری و محمد جعفر پوینده، « اتحادیه ناشران و کتابفروشان تهران» در روز سه شنبه اول دی ۱۳۷۷ مراسم باشکوهی را در مسجد نور (میدان دکتر فاطمی) برگزار کرد که جمعیت کثیری در آن شرکت کردند.
سخنرانی در این مراسم به دعوت «اتحادیه ناشران» به بنده واگذار شد. گفتار نسبتاً کوتاه خود در آن مجلس را با ذکر این مطلب آغاز کردم که آخرین کتاب منتشر شده (تا آن زمان) محمد مختاری نامش «تمرین مدارا» است و آخرین کتاب منتشر شده جعفر پوینده در خصوص حقوق بشر است. ترجمهای با عنوان « حقوق بشر و تاریخچه آن». یکی از «مدارا» سخن گفته است و دیگری از « حقوق بشر». اما، پاسخ طنابِ دار بوده است و کُشتار. میشود آیا میان «مدارا» و «حقوق بشر» رابطهای کشف کرد با «کُشتن»؟ و اضافه کردم «رشیدالدین فضلاللهِ وزیر در جامعالتواریخ مینویسد که حدود سال ۶۱۸ هجری چنگیزخان مغول قصد لشگرکشی به خوارزم و قتلعام آنجا را داشت». اما، میدانست که نجم الدین کبری از عرفا و بزرگان صوفیه در قرن ششم و هفتم، در خوارزم زندگی میکند. پس به نجمالدین «کس فرستاد که من خوارزم را قتلعام خواهم کرد و آن بزرگ باید از میان ایشان بیرون رود»، که البته نجمالدین کبری نپذیرفت و همراه مردم خوارزم کشته شد.
چنگیز مهاجم و خونخواری که هزاران هزار سر میبرید، از کشتن یکبزرگِ اهل فرهنگ ابا کرد و حتی به او پیغام داد که از شهر خارج شود تا از تیغ او در امان ماند، اما هشتصد و اندی سال بعد در آستانه هزاره سوم ... عدهای خود غیاباً جلسه محاکمه تشکیل میدهند و خود آنها را مرتد و ناصبی و ... میخوانند و خود حکم قتل آنها را صادر میکنند و بعد هم با فجیعترین و رذیلانهترین شیوهها حکمهایِ خودصادره را به اجرا میگذارند. آیا اگر بگوییم که این کوردلان جنایتپیشه از مغول بدترند، سخنی بهگزاف گفتهایم؟» (۷).
محمد مختاری در مقاله « بازخوانی فرهنگ» مقالهاش را با این جمله شروع میکند که «بازخوانی فرهنگ یکی از ضرورتهای دوران ما است» و پس از ارایه تعریفی از این بازخوانی، میگوید:«بازخوانی فرهنگ از دوره انقلاب ضرورت اساسی و همه جانبه یافت. زیرا انقلاب به هر حال ذات ما را عریان کرد... بازخوانی فرهنگ همچنانکه تمرین انتقاد است، تمرین مدارا نیز هست. گسترش ذهنیت انتقادی و افزایش تحمل در برابر اندیشهها و عقاید دیگران، دو روی یکسکهاند. هر دو نیز کارکرد جامعه مدنیاند که چشمانداز امروزیشان نهادی شدن حقوق و آزادیهای دموکراتیک است.
اگر انتقاد از " دیگری" مستلزم مدارا با " دیگری" است، نقد "خویش" مبتنی بر تأمل در "خویش" است. درک نارساییها و دشواریها، عارضهها و بازدارندگیهای فرهنگی مـا، مــدارایی دردناک میطلبد. بهایناعتبار بازخوانی فرهنگ، گفتوشنیدی با سُنت خویش است یعنی گفتوشنید یکی از اجزای این فرهنگ با اجزای دیگر آن است. گفتوشنید با خویش، روی دیگر گفتو شنید با دیگری است. این دو، هم در گرو نهادینه شدن مدارایند، و هم زمینه و عملی برای این نهادینه شدنند. گفتوشنید یک رابطه است. و دو سوی رابطه، در نقد نظر، مکمل و تصحیح کننده همند. زیرا برقرار ماندن رابطه، در گرو تفاهم در تفاوت، و مدارا در اختلافها است.
ازاینرو اساس گفتوشنید بر امکان درک حضور دیگری استوار است، درک حضور دیگری نیز مبتنی بر درک و پذیرش حق و شأنِ برابر اندیشگی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و ... برای دیگری است» (۸).
میبینیم که یکی از «گسترش ذهنیت انتقادی و افزایش تحمل در برابر اندیشهها و عقاید دیگری» سخن گفته است و آن دیگری با "طناب دار" به میدان آمده است. یکی از "مدارایی دردناک" سخن گفته است و آن دیگری با دشنه و چاقو، دردی دردناک را برای او رقم زده است. یکی از "تفاهم در تفاوت و مدارا در اختلاف" گفته است و آن دیگری سربهنیست کردن مخالف را پیشه خود ساخته است!
آندره مالرو در کتاب «صداهای سکوت» میگوید:«اصالت بشر در این بیان نیست که بگوییم " آنچه من انجام دادهام، هیچ جانوری انجام نداده است" بلکه در این است که بگوییم ما، آنچه حیوان از ما میخواست، نپذیرفتیم؛ و ما میخواهیم هرجاکه عوامل درهمشکننده انسان را یافتهایم خود انسان را بیابیم».
آنچهکه آمران و عاملان قتل های سیاسیِ زنجیرهای انجام دادند، آن چیزی بود که حیوان از آنان خواسته بود. اما، فروهرها و مختاری ها و پوینده ها و غفارحسینی ها و ... همه جا در جستوجوی انسان بودند، چون از تبار انسان بودند.
پانوشتها:
(۱) در دوم آبان ۱۳۷۴، تنِ بیجانِ احمد میرعلایی را در نزدیکی خانه دوستش زاون قوکاسیان گذاشته بودند، همراه با یکشیشهی ودکا که گویا به میخوارگی به آنجا رفته است و در اثر ایست قلبی در راهِ خانه درگذشته است. تنها یک نکته را فراموش کرده بودند: قوکاسیان برای سفری کوتاه به اتریش رفته بود و آن زمان در اصفهان نبود! ربودن احمد میرعلایی و کشتنش نخستین آوار بزرگ بود. خیلیها نمیتوانستند یا نمیخواستند آمدن صدای پای غولِ آدمخوار را باور کنند. در جلسهای که در آن وضعیتِ خوفانگیز در کوی نویسندگان، نزدیکی پل گیشا، در بزرگداشت میرعلایی برگزار کردیم، هوشنگ گلشیری به ضجه سخن گفت. به هر سردرگریبانی که میرسید به تکرار میگفت: کشتنش!
(۲) غفار حسینی، در بیستم آبان ۱۳۷۵ به میرعلایی پیوست. در پنجشنبهای پیش از این رفتنش در جمع دوستانِ اهلِ کوه در قهوهخانهای بالای درکه همدیگر را دیدیم. هر دو تازه از سفر برگشته بودیم. با هم قراری گذاشتیم برای ویراستاری متن دکترایش، که سالها پیش از این در فرانسه گذرانده بود، که در آن سفر بهتصادف همزمان به فرانسه رفته بودیم و با ناشری در فرانسه صحبت شده بود و میخواستیم در آنجا منتشر کنیم. به آن قرار نیامد. بعد، خبرِ رفتنش آمد. به یک باره کسی از خانواده از وصیتنامهای سخن گفته بود که گویا غفار خواسته بود در شهر تولدش، الیگودرز، به خاک سپرده شود! در همان صبح خاکسپاری همسر پیشینش از پاریس میرسید و قرار گذاشتیم برای آخرین دیدار به بهشت زهرا برویم. زمانِ انتقالِ پیکرِ بیجانش از بهشت زهرا به الیگودرز ساعت ده صبح بود. ما ساعت ۹ و ربع آنجا بودیم. جمعی پانزده نفره. غریبانهترین خاکسپاری. خودِ «زمستان» بود. اما، همین آخرین دیدار را هم از ما دریغ کردند. هرچه سعی کردیم از هیچ کس خبری نبود. به کسانی رجوع کردیم و جویا شدیم، جوابی نداشتیم. بهناچار به تابلو اعلانات بهشت زهرا رجوع کردیم. در تابلو مرگ دیدیم که پیکر بیجان غفار را یکساعت پیش از زمان موعود منتقل کردهاند. «گزیدهترین» راه را انتخاب کرده بودند. برای فراموشی. بعدش، بیرون از آگاهی و دسترس ما بود. غریبی بود. تنها توانستیم با یکآگهی تسلیت با دوازده امضا در روزنامهای خبر را منتشر کنیم.
(۳) دکتر احمد تفضلی در راه بازگشت از محل کار به خانه در شمیرانات، در سرِ راهش یکی از همکاران خود را به خانه میرساند اما، هرگز به خانه نمیرسد! چند ساعت بعد پیکرِ بیجانش در جاده پونک (کیلومترها دور از راه خانهاش) پیدا شد. چنین شایعه کردند که لاستیک ماشینش پنجر شده است و درحین تعویض لاستیک «جکِ» ماشین دَررفته است و به سرش خورده است!
(۴) در تیرماه ۱۳۷۸ به همت و پیشگامی خانوادههای قربانیان این قتلها و تنی چند از شخصیتهای سیاسی و فرهنگی کمیتهای بهنامِ «کمیتۀ دفاع از حقوق قربانیان قتلهای زنجیرهای» در تهران تشکیل شد. اعضای این کمیته (بهترتیب حروف الفبا) عبارت بودند از: فرزانه اسکندری، مریم حسینزاده (مختاری)، محسن حکیمی، فریبرز رئیسدانا، ناصر زرافشان، حسین شاهحسینی، سیما صاحبی (پوینده)، احمد صدرحاجسیدجوادی، آرش فروهر، پرستو فروهر، منصور فرهومند، کاظم کردوانی، علیاصغر گلسرخی، سیاوش مختاری، علیاکبر معینفر. دبیر این کمیته آقای صدرحاجسیدجوادی بود. ما موفق شدیم به نام تا هفتاد و پنج نفر از قربانیان این نوع قتلها دست یابیم که بهجز چهار نفر همگی به دوره پیش از ریاست جمهوری محمد خاتمی تعلق داشتند.
(۵) نشریهی «امید ایرانیان» بهنقل از «ساعت ۲۴»، ۲۰ مرداد ۱۳۹۵.
(۶) همایشِ زلال ولایت، درباره نقش معظم ولایت فقیه، فروردین ۱۳۸۹، مشهد.
(۷) کاظم کردوانی، نجمالدین کبری و چنگیزخان مغول، صدای آواز (یادنامه محمد مختاری و محمدجعفر پوینده، کانون نویسندگان ایران)، انتشارات فصل سبز، چاپ اول، ۱۳۷۸، ص. ۱۴۲ و ۱۴۳.
(۸) محمد مختاری، بازخوانی فرهنگ، تمرین مدارا، انتشارات ویستار، چاپ اول، ۱۳۷۷، ص. ۷، ۸، ۲۱و ۲۲