روزی که هیات مرگ را دیدیم
۱۳۹۷ شهریور ۶, سهشنبهروایت زیر، تنظیم و چکیدهای است از گفتوگوی طولانی دویچه وله با امیرهوشنگ اطیابی*، یکی از شاهدان اعدامهای دستهجمعی سال ۶۷. او در دو مرحله دادگاه نمادین "ایران تریبونال" نیز درباره شروع و روند اعدامها در زندان گوهردشت کرج شهادت داده است.
مرداد ۶۷ وقتی اعدام مجاهدین در زندان گوهردشت شروع شد، تنها بندی که در جریان واقعه قرار گرفت بند ۲۰ بود. پیوسته میدیدیم که مینیبوس میآید و میرود. زندانیها را تخلیه میکردند و به حسینیه (سالن سوله انتهای ساختمان) میبردند. پنجرههای بند ۲۰ مشرف بود به بیابانهای گوهردشت و ما پست نگهبانی و دیوارهای زندان را هم میدیدیم.
ما در طبقه همکف بودیم و اتاق هیات مرگ، یکی دوهفته مشرف بود به بند ما. پنجرهها باز بود و از یکی از سلولها که به پنجره طبقه دوم نزدیک بود، حرفها را میشنیدیم.
طراحی میکردند که موضوع مخفی بماند. چطور اجرا کنند، چطور مصداق فتوای خمینی و حکم مرگ را در زندانی بیابند، چه جوری سوال کنند که زندانی تظاهر نکند و بفهمند که سر موضع هست یا نه.
فضا خیلی ملتهب بود. صدای شکنجه و شلاق را میشنیدیم. در بند بالا زنی در تمام طول شب گریه و ناله میکرد و سراغ بچهاش را میگرفت. یکی از روزهای مرداد، یک نفر از طبقه سوم، کرکره سلولش را شکست و خودش را پرت کرد پایین. درست افتاد زیر پنجره ما.
ما از حلبی قوطی شیر، به عنوان آینه استفاده میکردیم. حلبی را از لای کرکره بیرون بردیم و بدنی نیمه جان را دیدیم. بعد ناصریان، رئیس زندان آمد با عصبانیت داد کشید که این "سگ منافق" را بردارید ببرید.
نیمه شبها صداهایی را که در محوطه میپیچید میشنیدیم. چیزهایی گرومب صدا میدادند و من میشمردم. آن موقع نمیدانستم این صدای جسد بچههاست، فقط میشمردم. شبها حدود پنجاه تا یا بیشتر میشمردم. البته هر شب این صدا نبود و بعضی وقتها فاصله میافتاد. یک روز هم بوی سوختگی آمد که متوجه شدیم پاسدارها چشمبند اعدامیها یا چیزهای دیگری را بیرون حسینیه آتش میزدند.
..........
زندانیان هیچ بند دیگری قبل از رفتن به دادگاه، نمیدانستند که قضیه چیست. ما حتی از طریق خود مجاهدین خبردار شده بودیم. از یک بند فرعی در طبقه سوم از لای کرکره پنجرهها با انگشت مورس زدند و گفتند دارند آنها را برای اعدام میبرند.
سوالهایی را که از مجاهدین میپرسیدند، میدانستیم. از آنها نمیپرسیدند به اسلام اعتقاد دارید، بلکه میپرسیدند سر موضع هستید یا نه. ما به این فکر کرده بودیم که چه جوابی به سوال سر موضع بودن بدهیم اما نوبت دادگاه ما که رسید غافلگیر شدیم چون سوالات دیگری هم پرسیدند. یک غافلگیری دیگر هم این بود که قبل از این که سراغ چپها بیایند، شروع به عادیسازی کردند.
ملاقاتها و استفاده از فروشگاه قطع بود. غذای بند را که میآوردند، هیچ پاسداری خودش را نشان نمیداد. میگذاشتند پشت در و میرفتند. تلویزیون بندها را برده بودند و هیچ روزنامهای نمیآمد. اما یک مرتبه اوضاع عادی شد. روزی که اعدام چپها را شروع کردند، اول صبح لیست گرفتند از بند برای بردن بیمارها به بهداری.
..........
تدارک اعدامها را خیلی وقت پیش دیده بودند. اولین گامها این بود که زندانیان چپ و مجاهد را از هم جدا کردند. در میان چپها، کسانی را که بالای ۱۵ سال حکم داشتند، از گوهردشت به اوین بردند. آنها که زیر ۱۵ سال حکم داشتند و از جمله ملیکشها را (زندانیانی که حکمشان به سر آمده بود اما هنوز آزاد نشده بودند) آوردند گوهردشت. بعد بر اساس شناختشان از سوابق و مواضع زندانیان، آنها در بندهای مختلف دستهبندی کردند. یک سر طیف، بریدهها و منفعلها بودند و سر دیگر سرموضعیها و فعالان داخل زندان. سرموضعیها و فعالها را در بندی جا دادند که کمترین امکان ارتباط و حداقل تسهیلات را داشته باشند. بر اساس همین دستهبندی و اولویت زندانیان را به نزد هیات مرگ بردند.
ما قبلا پرسشنامههای مفصلی پر کرده بودیم. یک سال و نیم قبل از اعدامها از ما سوالات زیادی پرسیده بودند. بعدها فهمیدیم یکی از کارکنان اوین خبر داده بود که برنامه تصفیه دارند و لیست ۴۸۰۰ نفری تهیه شده برای اعدام افراد.
پرونده همه زندانیها را دقیقا بررسی کرده بودند. اول کسانی را به دادگاه بردند که تشخیص داده بودند میتوانند از نظر آگاهی، پیگیری، سازماندهی و میزان سرسختی، تهدیدی برای حکومت باشند.
در بند ۲۰ اکثرا تودهای بودند و بقیه اکثریتی. فقط یک اقلیتی داشتیم که میخواست با برادرش باشد که اکثریتی بود. در بند ما کسانی بودند که حرف میزدند، خواستههای زندانیان را طرح میکردند و صدایشان بلند بود.
ما در این بند ۵۲ نفر بودیم و ۲۳ نفرمان اعدام شدند. دارها را که برچیدند، بازماندهها را در یک یا دو بند جمع کردند.
..........
پنجم شهریور ۶۷، قبل از همه به سراغ بند ۲۰ آمدند. صبح اول وقت دو نفر را برای بهداری خواستند. ما مرتضی کمپانی و هوشنگ قرباننژاد را فرستادیم چون از قبل در اولویت بودند. دقایقی از بیرون رفتن این دو نگذشته بود که داوود لشگری (مدیر داخلی زندان) و پاسدارها به بند هجوم آوردند، گفتند سریع هر چی دستتان هست بگذارید و بیایید بیرون. وقتی رفتیم بیرون دیدیم کمپانی و قرباننژاد را هم در راهرو نشاندهاند. (۱)
بعضی حتی دمپایی نپوشیده بودند. همه را کشان کشان با ضرب و شتم بیرون کشیدند و به صف کردند. یکی داشت ظرف میشست، یکی خوابیده بود. یکی توی حمام بود... گفتند چشمبند بزنید و سریع بیایید بیرون. دیگر برایمان مسجل شد که دارند برای اعدام میبرند.
ناصریان و لشگری افرادی را که خیلی رویشان حساس بودند، جلوی صف بردند. خوب میدانستند که چه کسانی افراد مقاومی هستند و همه قبولشان دارند. قرباننژاد در زمان شاه و پس از کودتای ۲۸ مرداد، ۱۲سال زندان کشیده بود.
من که رفتم جلوی "هیات مرگ"، چند نفر رفته و بیرون آمده بودند. نیری گفت ما میخواهیم دیگر زندانی نداشته باشیم. صلح شده و داریم بررسی میکنیم چه کسی شرایط آزادی دارد. اتاق خیلی بزرگ بود و پشت سر هیات، پردهای مشکی کشیده بودند. چون قدم بلند است، پشت پرده را میدیدم که پاسدارها به شدت مشغولند و در آمد و رفت. غلغلهای بود.
نیری پرسید مسلمان هستی. گفتم بله. گفت خدا و پیغمبر را قبول داری؟ گفتم بله. گفت حزب را قبول داری گفتم بله. گفت نماز میخوانی؟ گفتم نه. گفت چرا؟ گفتم هیچوقت نخواندم، اینجا هم نخواندم تا تظاهر نکنم.
گفت مرا بیرون ببرند و بزنند تا نماز بخوانم. ما را که بردند ناصریان آمد و کاغذی داد تا همین سوالها را کتبی جواب بدهم و بنویسم که مارکسیسم را قبول دارم یا نه.
نوشتم و امضا کردم. بعد نشستم به انتظار که پاسداری آمد و گفت بیایید وضو بگیرید نماز بخوانید. گفتم نمیخوانم و نرفتم. در همان راهروی طبقه همکف ماندیم تا غروب که ما را به طبقه سوم بردند. آنجا لشگری و ناصریان دوباره از تک تک ما پرسیدند نماز میخوانید و بعد به هر کسی که جواب منفی داد، با شدت تمام ده ضربه شلاق زدند. تعدادی از بچهها آنجا گفتند باشد میخوانیم.
..........
من و جلیل شهبازی از جمله کسانی بودیم که قبول نکردیم نماز مغرب را بخوانیم و ده ضربه شلاق خوردیم. بلافاصله پس از آن، باز ما را شلاق زدند چون نماز عشا را هم نخواندیم. ما دو نفر را به اتاقی بردند که هیچ چیزی در آن نبود، جز چند شیشه خالی مربا و طناب. ناصریان با اشاره به اینها گفت بفرمایید از خودتان پذیرایی کنید...
شب سپری شد صبح زود دوباره آمدند، پرسیدند نماز میخوانید گفتیم نه.
جلیل شهبازی در بند ۲۰ نبود و اصلا از ماجرا خبر نداشت. من او را از بند سه زندان اوین و سالهای اول زندان میشناختم. شب که هم سلولی شدیم برایش تعریف کردم که جریان چیست. هر دو به این نتیجه رسیدیم که بالاخره بعد سه روز مقاومت ما را میکشند. پس بهتر است صبح بگوییم ما مسلمان نیستیم تا هر چه زودتر خلاص شویم.
صبح که ناصریان آمد گفتیم ما مسلمان نیستیم. گفت غلط کردید که نیستید. اول حسابی بخورید بعد بمیرید.
..........
آن روز صبح چنان ما را زدند که وقتی به سلول برگشتیم، هر دو میلرزیدیم و صدایمان در نمیآمد. ظهر که آمدند گفتیم ما را ببرید اعدام کنید، ما مسلمان نیستیم. اما باز شلاق زدند. بعد از نهار ناصریان آمد و من و جلیل را کشان کشان برد طبقه پایین. از شدت جراحات نمیتوانستیم راه برویم. دوباره جلوی "هیات مرگ" نشستم. ناصریان گفت این میگوید کمونیست است و حاضر نیست نماز بخواند. اشراقی (۲) شروع کرد به نصیحت من. گفتم نمیخوانم که نمیخوانم.
از دادگاه آمدیم بیرون و ما را به صف اعدامیها بردند. آنجا بود که از زیر چشمبند، بچههای بند هفت و هشت را دیدم. زندانیان این دو بند، بعد از بند ۲۰ در اولویت تصفیه بودند. پاسدارها اسامی را میخواندند و افراد را به صف میکردند. آنجا هم هنوز خیلیها نمیدانستند برای چه به صف میشوند. من به هر که توانستم رساندم که جریان چیست. تا عصر در راهرو بودیم که نیری از اتاق بیرون آمد و به پاسدارها گفت اینهایی را که ماندهاند ببرید تا فردا تکلیفشان روشن شود.
دوباره ما را به طبقه سوم بردند تا شلاق بزنند. این بار، به امید این که فردا به سراغم میآیند، قبول کردم که نماز بخوانم ولی جلیل امتناع کرد. این شلاقها را با شدت هرچه تمامتر و به قصد کشت میزدند. جلیل فریادهای جگرخراشی میکشید.
در طبقه سوم بند بزرگ گوهردشت ما را به اتاقی بردند و بچههایی را دیدم که هیچ از موضوع خبر نداشتند. حتی بعضیشان اعتصاب غذا کرده بودند که چرا تلویزیون را بردهاند. آنجا تازه خبرها را گرفتند.
پاهای یکسری از بچهها، زخمی و آش و لاش بود. فردایش ناصریان آمد به بند و از تک تک اتاقها پرسید کی هنوز سر موضع است و کی گروهش را قبول دارد. گفتم من قبول دارم. گفت بیا بیرون "سگ تودهای".
ما ده پانزده نفر بودیم که به شدت کابل فلزی خوردیم؛ چیزی که درد آن با کابل برق قابل مقایسه نیست. ناصریان دوباره از همه پرسید کسی هنوز سر موضع است؟ تحملمان تمام شده بود و از هیچکس صدایی درنیامد. ما را به اتاقها برگرداندند. پس از ورود زار زار گریستم.
چند روزی در این بند در اتاقهای دربسته بودیم. یک جهنم... حتی قاشق نداشتیم. صابون و مسواک و لباس نبود. همان شب اول ما را به سالن ته بند بردند. پاسدارها پیشنماز شدند که پشتشان نماز بخوانیم. همه را با پاهای کابل خورده به نحو فلاکت باری برای نماز به صف کردند.
..........
جلیل این بار هم مقاومت کرد. او در دادگاه صریحا گفته بود کمونیست است و متعجب بود که چرا هیات مرگ از او میخواهد نماز بخواند. او را با یک نفر دیگر بردند توی همان اتاقی که شب اول با هم بودیم.
او از سال ۵۸ زندان بود. آنها یک گروه پنج نفری از سازمان چریکها بودند که موقع جابجایی اسلحه گیر کمیته افتاده و در زندان اکثریتی شده بودند. جلیل زندگی ۶۰ نفری در اتاق شش در چهار، توابسازی، اعترافگیری، شکنجهها و اعدامهای پس از خرداد ۶۰ را دیده بود. تجربه حضور ۲۰ نفر در یک سلول دو نفری را داشت.
همان شب اول به من گفت دیگر تحمل دیدن این چیزها را ندارد.
بعد از اعدامها از هماتاقی او شنیدم که جلیل بامداد روز بعد و قبل از این که نوبت شلاق نماز صبح شود، یکی از همان شیشه مرباهای خالی اتاق را برداشته و رفته دستشویی شکماش را پاره کرده است.
هماتاقیاش گفت وقتی به ناصریان خبر خودکشی جلیل را دادند کمکی برای نجاتش نکرد؛ خوشحال شد و گفت: «کار ما را راحتتر کرد.»
..........
بعد از اعدامها ما مثل مردههای از گور در آمده بودیم؛ مثل زامبیها.
دوران اتاق دربسته که تمام شد، به چند نفرمان گفتند بروید ساکهایتان را بردارید. وارد بند که شدیم انگار زمان متوقف شده بود... ظرفهای نشسته، پتوهای باز و مچاله شده، دمیاییهای لنگه به لنگه و پراکنده...
تازه متوجه شدیم کی رفته کی مانده...
بار اول که ملاقات دادند یک بازی روانی کردند. ملاقات حضوری و جمعی بود و همه را بردند در همان حسینیه که محل اعدام بود. شنودهایمان در بند ۲۰ از صحبتهای هیات مرگ به یادمان آمد. برای هم تعریف میکردند که خانوادههای شهدا هم موقع اعدام بچهها بودهاند. یکی با خنده به بقیه میگفت، یک دختر مجاهد را بردیم بالای دار فکر کرد اعدام مصنوعی است. وقتی طناب را گردنش انداختیم شروع کرد به شعار دادن و ما هم کشیدیم بالا و خانواده شهدا تکبیر گفتند.
در یکی دوماهه پس از اعدامها، یک بازی روانی هم راه انداختند. میپریدند توی بند و اسم میخواندند تا ما فکر کنیم دوباره شروع شد. مرتب سوال میپرسیدند و آمار جمع میکردند. از بچهها میپرسیدند چند بار تعزیر شدی... حاضری انزجار بدهی؟ حکمات چقدر است؟ حاضری همکاری اطلاعاتی بکنی؟ مرتب سوال میکردند و دایم افراد را در یک حالت تعلیق نگاه میداشتند. بعضی را می بردند انفرادی که ما فکر میکردیم برای اعدام بردهاند.
..........
اعدامهای ۶۷ هدفمند و برنامهریزی شده بود اما به خاطر پذیرش قطعنامه ۵۹۸، سازمانهای حقوق بشری و نهادهای بینالمللی و غربی، از این ماجرا عبور کردند و آن را جدی نگرفتند.
الان تلاش خانوادهها و زندانیان سابق و فعالان سیاسی ثمر داده و خیلیها از موضوع خبر دارند. اما این واقعیت هنوز کتمان میشود که یک برنامهریزی دو ساله در راس نظام جمهوری اسلامی با پنهانکاری کامل، برای محو و حذف زندانیان سیاسی جریان داشت. حمله مجاهدین چاشنی و بهانه موضوع بود وگرنه تدارک را از خیلی قبل دیده بودند.
تک تک افرادی که قرار بود اعدام شوند، قبلا تعیین شده بودند. در پرسشنامهها و گزارشهای زندان، همه اطلاعات مربوط به زندانی را جمع آوری کرده بودند. میدانستند چه کسی میتواند نظریهپرداز باشد، چه کسی سازماندهنده است، چه کسی شخصیتی قوی دارد... هدف این بود که اینها را به عنوان سرمایههای اجتماعی و سیاسی محو کنند تا سالها خیالشان آسوده باشد.
-------------------------------------------------------
* امیرهوشنگ اطیابی، دانشجوی سابق دانشکده فنی دانشگاه تهران و از مسئولان سازمان جوانان حزب توده ایران، اسفند ۱۳۶۲ دستگیر و اسفند ۱۳۶۷ آزاد شد. او پس از آزادی تحصیلاتش را در انگلستان به پایان رساند و هم اینک به عنوان مهندس ارشد کار میکند.
(۱) - مرتضی کمپانی، متخصص کامپیوتر از آلمان در ۴۷ سالگی و هوشنگ قرباننژاد، مترجم در ۶۰ سالگی حلقآویز شدند.
(۲) - مرتضی اشراقی، دادستان انقلاب تهران و عضو "هیات مرگ" در دادگاههای تابستان ۱۳۶۷.