تجربههای یک آلمانی از کار و زندگی در ایران
۱۳۹۱ آبان ۹, سهشنبه
*این متن صرفا بیانگر نظرات شخصی نویسنده است و الزاما بازتابدهنده دیدگاههای دویچهوله نیست.
********************
لرد جورج کرزن، سیاستمدار بریتانیایی زمانی نوشته بود: «... همه کسانی که ایران، این تمدن و شکوه نیمهخاموش دو هزار ساله را میشناسند، برای همیشه شیفته و دلبسته آن باقی خواهند ماند."
امروزه مسافران تحتتأثیر پیشداوریها، افراطگرایی و توصیفات پرضدونقیض رسانهها با ذهنی آکنده از شک و تردید و بدبینی به این سرزمین پا میگذارند. تصاویر و گزارشها در مورد روحانیونی با طرز فکر قرون وسطایی، قانون شریعت و سنگسار، مذهبیهای افراطی، راهپیماییهای برنامهریزی شده، سرکوبهای داخلی سیاسی، دشمن جلوه دادن کشورهای غربی، قانونهای دست و پاگیر حجاب برای زنان و غیره، بیشاز هر چیزی تصویری دلهرهانگیز از این کشور ارائه میدهد.
در مقابل به نظر میرسد که دوران حکومت محمدرضا شاه پهلوی و برای نمونه جشنهای پرشکوه ۲۵۰۰ ساله که در سال ۱۹۷۱ برگزار شد، یادآور زمانی هستند که دستکم در ذهن شماری از افراد مسن خاطرات مثبتی را زنده میکند.
من به واسطه سالهای طولانی اقامت کاریام در این کشور، درس بهتری گرفتم. پس از غلبه بر احتیاط و بیاعتمادی اولیه، با مردمی باز، منتقد و البته بسیار میهنپرست مواجه شدم. اختلاف شدیدی که میان دولت و افکار عمومی وجود داشت، مرا بسیار شگفتزده کرد. علاقه زیاد به کشورهای خارجی و اتباع آنها سخت غافلگیرکننده است. به عنوان یک آلمانی، به لحاظ تاریخی و گاهی نیز با اشاره به خویشاوندی قومی، مورد توجهی ویژه قرار میگیرید.
در این میان اغلب اشاراتی را نیز در ستایش از کالاهای آلمانی و کیفیتشان، فناوری و روح نوآوری، خدمات، قابل اطمینان بودن و نظم آلمانیها میشنوید. همه مارک خودروها و دستگاههای آلمانی را میشناسند. حتی اعتراضهای محتاطانه شما نیز در رابطه با اینکه صفت "کیفیت" به همه کالاهای آلمانی هم نمیچسبد، چندان جدی گرفته نمیشود.
حرف دکانداری پیر را در شمال ایران که تمامی دندانهایش ریخته بود، خوب به خاطرم مانده که وقتی فهمید من آلمانی هستم، گفت: «من حاضرم همیشه به یک آلمانی اعتماد کنم و مغازهام را به دستش بسپارم.»
هر چند زندگی در کلانشهر تهران به دلیل کمبود زیرساختها، ترافیک سنگین و هوای آلوده به خصوص در ماههای گرم تابستان بسیار طاقتفرساست، اما کاخهای به جا مانده از دوران پهلوی، موزهها یا بازار سنتی شهر با طول ۱۰ کیلومتر و بیش از ۱۰ هزار حجره، مقبره آیتالله خمینی و کوههای سر برافراشته در شمال شهر امکانات متنوعی را برای گذراندن اوقات فراغت و آشنایی بیشتر با حال و هوای جامعه فراهم میکنند.
از جمله چیزهایی که مرا غافلگیر کرد، معاشرتی بودن و کنجکاوی مردم بود؛ به خصوص طی کوهنوردیها که خبر چندانی از گشت و کنترل ماموران نیست، میشد میل و نیاز آنها را به توضیح وضعیت سیاسی و اجتماعی کشور و همچین زنده کردن تاریخ سرزمینشان حس کرد.
این مشاهدات و برداشتها به ویژه در مهمانیهای خصوصی خانوادگی شدت مییافت. در آنجا بحثهای سیاسی و انتقادها دیگر تابو نبودند. مهماننوازی ایرانیها، به آن شکل و شدتی که در اروپا به سختی میتوان آن را یافت، مرا شگفتزده میکرد. گاهی حس میکردم که تلاش برای "نزدیک شدن" با انتظارات شخصی و کسب منفعت همراه بود که اگر بعدا نمیتوانستید از پس انجام آن برآیید، با نومیدی سریع و سردی ارتباط روبرو میشدید.
ملاقاتهای کاری من، بیش از همه در وزارتخانهها، شرکتهای دولتی و شرکتهای خصوصی محلی در ابتدا با بیاعتمادی کارمندان و اضطراب آنان از ترس فاش کردن اطلاعات و فراتر رفتن از حدود اختیارات همراه بود. تازه پس از اعتمادسازی بود که همکاری سودمند برای دو طرف ممکن میشد. بارها توانستم بدون پیچ و خمهای اداری به حل و فصل کارها بپردازم و مثلا آمار و گزارشهایی را که برای انجام کارم مهم بود، به دست آورم.
در نخستین ملاقاتها پیشکش کردن هدایایی نظیر نوشتافزار، ماشین حسابهایی با لوگوی کارفرمایم یا کاغذ چاپگر به عنوان "تشکر" همیشه درهای بسته را باز میکرد. انجام چنین کاری به مناسبت نوروز هم مرسوم بوده و هست.
بیاعتمادی شدید ادارات دولتی در مقابل نمایندگان خارجی را روزی فهمیدم که از من خواسته شد خودم، فعالیتهای دفترم و سود و منافعی که اینگونه فعالیتها برای ایران دارد را در دیداری (به همراه سفیر آلمان در ایران) با معاون وزیر اقتصاد تشریح کنم. این گفتوگو هم به زبان آلمانی انجام گرفت.
برای تازه نگه داشتن فعالیتهای دفتر در ذهن مسئولان، همواره سعی داشتم که به روابط و مناسباتم با آنها توجه کنم؛ از جمله از طریق برگزاری مراسم ضیافت که در آن هم نمایندگان بخش اقتصادی آلمان و هم مسئولان ایرانی حضور مییافتند.
طی فعالیتهایم در ایران پی بردم که اینگونه گشادهرویی و برخوردهای باز تا چه اندازه مؤثر و سودمند هستند. کمکهای دفتر من برای یافتن نشانیها، نهادها و اشخاص مورد نظر در آلمان، نوشتن توصیهنامه برای تسریع صدور ویزای آلمان یا افزودن نام فردی به فهرست مدعوین جشن سوم اکتبر (جشن وحدت دو آلمان) که از سوی سفارت ترتیب داده میشد، از دیگر اقداماتی بود که انجام این همکاری دوجانبه را با ایرانیان راحتتر میکرد.
از جمله کارهای زمانبر در ایران کسب وقت ملاقات بود. کم نبودند مواردی که پس از ده تماس تلفنی سرانجام موفق به گرفتن وقت لازم میشدم. در پی شناختهتر شدن دفتر ما و فعالیتهای آن راه رسیدن به "مسئولان تصمیمگیرنده" نیز سهلتر شد. آنچه کار را اما دشوارتر میساخت، رسیدن سروقت به قرار با توجه به ترافیک سنگین بود. در ساعات کاری خواه قبل و خواه بعد از ظهر رفت و آمد سنگینی در شهر حاکم بود.
گسترش روزافزون شهر تهران نیز حتی برای بهترین تاکسیرانان نوعی چالش محسوب میشد. در مسیر راه باید نقاط مشخصی را به خاطر سپرد که بدون آنها جهتیابی میسر نیست. در مواردی که آنچنان هم نادر نبودند، پیشمیآمد که آژانس رانندهای را میفرستاد که [پس از سوار شدن] اول راه میافتاد و پس از مدتی اعتراف میکرد که راه را نمیشناسد و باید از طریق تماس تلفنی با مرکز جویای آن شود.
در اوایل کار معمولاً با خودروی خودم (غالباً به همراه دستیارم) سر قرارها میرفتم. گاهی پیش میآمد که از محلههای حاشیهای شهر سر در میآوردم و برای بازگشت به مسیر درست در نهایت ناچار میشدم، تاکسیای کرایه کنم و به دنبالش حرکت کنم تا مرا به محلههایی که برایم آشنا بودند، هدایت کند.
بعدها با یک راننده تاکسی آشنا شدم که دیگر همیشه برای انجام کارهایم به طور مستقیم با او تماس میگرفتم و به همراه او سرراست (و غالباً هم با نقض سرعت مجاز و بیاعتنایی به خیابانهای ورود ممنوع) به مقصد میرسیدم. با وجود این رعایت وقتشناسی دشوار بود؛ چیزی که آلمانیهای طرف صحبت انتظار آن را داشتند. اشاره به این نکته که ترافیک بسیار سنگین بود، عذری موجه محسوب نمیشد.
پوشیدن لباس رسمی و زدن کراوات برای من ضروری بود، اگر چه ایرانیان طرف صبحت غالباً به ظاهر خود "توجه چندانی" نمیکردند. اگر طرف ایرانی سر قرار ملاقات نمیآمد یا ناگهان خود را معذور میخواند، یا قرار را پیشاپیش کنسل میکرد، هر چند به زبان نمیآمد اما این به معنی آن بود که نمیتواند به قرار و وعدهای که میان طرفین گذاشته شده، عمل کند؛ البته این امر هیچگاه شخصاً به زبان آورده نمیشد.
یک بار یک راننده تاکسی اصرار کرد که او هم به سر قرار ملاقات با مسئولان یک شرکت خصوصی، برده شود. برای اینکه نشان دهم ملاقاتم چیز مشکوکی نیست، موافقت کردم. البته جای تردید وجود داشت که این ملاقات برای او (یا برای کسی که او را مأمور کرده) تا چه حد مفید است، زیرا این دیدار دو ساعته به زبان انگلیسی صورت گرفت و آن راننده هم تنها چند کلمه به زبان انگلیسی بلد بود.
حال که به آن دوران فکر میکنم، یادم میآید که او چند هفته متوالی هر روز صبح به دفترم میآمد و از قرار ملاقاتهایم در طول روز میپرسید تا مرا به مقصد برساند. یک بار هم پیشنهاد کرد که رسما راننده دفتر شود. او حتی خود را عادت داده بود که هر روز کراوات بزند و کت و شلوار بپوشد، تا بلکه شانساش برای رسیدن به این شغل بیشتر شود. شاید این هم بخشی از "مأموریتش" بود که آنطور که خودش میگفت، "خواهر" جذابش را یک روز به خانهام بیاورد و به من معرفی کند.
سفرهای مکرر کاری من در ایران گاهی اوقات با مشکل همراه بود اما رسیدن به هر مقصدی، از اصفهان و کاشان و شیراز و تخت جمشید گرفته تا مشهد و یزد و جزیره کیش و قشم، آبادان، تبریز یا دریای خزر، نقطهی اوجی بود برای کشف ویژگیهای تاریخی، اجتماعی و جغرافیایی.
یکی از مکانهای به یاد ماندنی شهر اصفهان است. ایستادن روی بالکن کاخ عالیقاپو و تماشای میدان اصلی شهر، میدان امام، و درخشش آفتاب بر گنبد مساجد از یادنرفتنی هستند. سر زدن به چایخانه قیصریه در ابتدای بازار که این آخریها ورود زنان را به آن ممنوع کرده بودند، نشستن سر یک میز روی بالکن و چشمانداز میدان امام، تمامی این گرفتاریها را جبران میکرد.
تختجمشید هم برایم فراموش نشدنی است. این مجموعه تاریخی در ۶۰ کیلومتری شیراز در هر ساعتی از روز ببینده را تحت تأثیر قرار میدهد؛ شاید بیش از همه در یک شب تابستانی، زمانی که خورشید سرخ در میان ویرانههای کاخ داریوش، شاهنشاه هخامنشی، فرو میرود.
در یکی از دیدارهایم از شهر مذهبی مشهد به همراه دستیارم، خانمی ایرانی، به طور غیرمنتظرهای با واقعیت تند سیاسی و قدرت مطلق حکومت اسلامی روبرو شدم.
ما سوار بر تاکسی، نشسته بر صندلی عقب خودرو از فرودگاه به سمت شهر در حرکت بودیم که گفتگویمان ناگهان با ضربات باتومی که بر شیشه ماشین میخورد، قطع شد. یک گشت موتوری شخصی بود که میخواست خودرو برای بازرسی و کنترل سرنشینان سریعا متوقف شود. به طرزی خشن از حضور یک خانم در ماشین، حجاب ناکافی و لاک ناخنهایش ایراد گرفته شد.
تازه پس از یک ساعت چانهزدن، تهدید به بازداشت و تهدید متقابل به پیامدهای دیپلماتیک بود که ادامه راه ممکن شد. در خور توجه اینکه برای غیرمسلمانان تردد در محدوده حرم در شهر سخت مذهبی مشهد در مواردی ممنوع است.
یکی از اتفاقات شگفتانگیز هنگام رزرو اتاق در هتل روی داد که از خانم ایرانی که در این سفر نقش دستیار و مترجم را داشت، پرسیده شد که آیا بایستی به ما دو اتاق تکنفره بدهند که در کنار هم هستند و با یک "در میانی" به هم راه دارند؟
این حادثه شاید تناقضهای عمیق در میان مردم ایران را به خوبی نشان دهد که دو سوم آن را جوانان زیر ۲۵ سال تشکیل میدهند که زندگی به سبک غربی را الگو قرار میدهند و در برابر مجموعه قوانینی که برای نحوه پوشش و رفتار وضع شدهاند، دستکم در محافل خصوصی ایستادگی میکنند.
وقتی به دوران اقامتم در ایران میاندیشم، ارتباطات فراوان و دوستیهایی را ارج مینهم که تا امروز نیز پابرجا هستند و گرمی و صمیمیت آنها هرگز از خاطرم محو نمیشود. اگر چه وضعیت اجتماعی و سیاسی در ایران محدودیتهایی را بر اشخاص تحمیل میکند و آنها را محتاط میسازد، اما شخصیت واقعی مردم را میتوان به سادگی خارج از محیط عمومی دید.
تاثیر منفی را بیش از همه حکومت کنونی بر جای میگذارد که مردم خود را مجبور میکند تا هویت واقعیشان را تنها در محیط خصوصی به نمایش بگذارند.
چشماندازهای متنوع طبیعی، حضور اقوام گوناگون و تضادهای چشمگیر در ایران، برای خارجیان علاقهمند به مسائل فرهنگی و سیاسی بیاندازه جذاب است. همانگونه که شهر اصفهان "نصف جهان" خوانده میشود، میتوان این ویژگی را به کل این سرزمین تعمیم داد.
**************
در مورد نویسنده:
دکتر رولف وایتوویتز، گزارشگر و تحلیلگر اقتصادی و نیز رئیس پیشین دفتر مطالعات بازرگانی آلمان (gtai) وابسته به وزارت اقتصاد و فناوری آلمان، در تهران بودهاست. فعالیتهای این دفتر در ایران متوقف شده است.