در اسطورههای ایرانی وقتی مزدا از جم میخواهد که پیامبر او باشد و در گسترش دین او بکوشد، جم رسالت پیامبری را نمیپذیرد، اما قبول میکند برای گسترش آیین مزدا با شش شرط فرمانروای زمین باشد و بر آن سلطنت کند. بر این اساس، جم از اهورا میخواهد تا در زمان فرمانروایی او، مرگ، گرسنگی، جنگ، فقر، آز و خشم در جهان وجود نداشته باشند. مزدا میپذیرد و جم فرمانروای جهان میشود. پس او «نخستین کسی است که اهورامزدا دین خود را بدو سپرد» (وندیداد، فصل دوم) و «وی ۶۵۰ سال سلطنت کرد. مدت ۳۰۰ سال در پادشاهی او بیماری و مرگ نبود، تا اینکه او گمراه و مغرور شد، به ظلم و ستم پرداخت و مردم به کمک ضحاک او را برانداختند.» (دانشنامه مزدیسنا، دکتر جهانگیر اوشیدی).
در زمان حکومت جم، آنگاه که مرگ نبود، پس از مدتی جمعیت زیاد میشود، جم به مزدا رجوع میکند تا مساحت زمین را گسترش دهد. این عمل سه بار تکرار میشود. جم سرانجام درمییابد که مرگ یک ضرورت است. مزدا به او نوید زمستانهای طولانی میدهد و جم را به زیر زمین، به جهان مردگان میفرستد. بدینسان جم نخستین کسی است که مرگ بر او چیره میشود؛ به دره مرگ راه پیدا کرده، بر دوزخ حکومت میکند و خود را "شاه مردگان" مینامد.
مرگ و آز دو مقوله بنیادی اسطوره جم در اسطوره فریدون در شاهنامه فردوسی نیز تکرار شده است. در این اسطوره فریدون که پدر همه شاهان است، درفش کاویانی را برافراشته و جهان حکومت خویش را بین سه پسرش، ایرج و سلم و تور تقسیم میکند. تورانزمین را به تور میسپارد، یونان و روم و شام را به سلم میبخشد و ایران را که صاحبنامترین بود به ایرج وامیگذارد. سلم و تور به ایرج حسد میبرند؛ به تبانی پرداخته، او را میکشند. جنگ بین برادران به سراسر شاهنامه کشیده میشود.
این نیز گفتنی است که فریدون خود دو برادر دارد که میکوشند او را از میان بردارند. فریدون که سالها در سرزمین دور به تنهایی زندگی کرده است، با کشتن ضحاک خواهران جمشید را که در بند او بودند، آزاد میکند. این داستان به طریقی دیگر در فرزندان فریدون تکرار میشود و در جدالی که بین سه پسر فریدون، ایرج و سلم و تور، رخ میدهد، برادر کوچک کشته میشود.
داستان درگیری سه برادران در فرهنگ اساطیری ما به دفعات تکرار شده است. برادر کوچکتر همیشه مورد خشم واقع میشود. برادران بزرگتر میکوشند او را از میان بردارند، ولی در نهایت او پیروز و چه بسا شاه میشود.
داستان زاده شدن فریدون و هم سه فرزند پسرش، بیان اساطیری از شرح زایش و پرورش، بلوغ، ازدواج و همسرگزینی را با خود دارد که رفتارهایی مقدس بودند از آیینی کهن.
با توجه به اسطوره فریدون در شاهنامه، عباس معروفی رمان "فریدون سه پسر داشت" را مینویسد. فریدن امانی، صاحب کارخانه "بیاف. گودریچ" چهار پسر دارد و یک دختر. داستان در بستر انقلاب شکل میگیرد. فریدون امانی که طرفدار شاه است، انبار کارخانهاش در جریان انقلاب به آتش کشیده میشود. برای نجات ثروتش به اسلام پناه میبرد و در این راه پسرش اسد یاریاش میدهد. فریدون امانی در دامان حکومت اسلامی، به نمایندگی از طرف مردم، به مجلس راه مییابد.
داستان از زبان مجید نقل میشود که طرفدار "سازمان چریکهای فدایی" است. سیزده سال پرونده زندگی در تبعید با خود دارد. در آلمان زندگی میکند و چهار سال از عمرش را در یک آسایشگاه روانی گذرانده است. دیگر توان ماندن در تبعید را ندارد. جهت بازگشت به ایران با مسئولان حکومت تماس میگیرد. مأموران جمهوری اسلامی او را سوار ماشین میکنند تا راهی ایران شوند. مجید در "سیواس" کشته میشود. به دستور چه کسی، معلوم نیست؛ وزارت اطلاعات رژیم و یا برادرش که یک عنصر فعال اطلاعاتی است؟
از میان فرزندان فریدون امانی، ایرج چپ است، بی آنکه هویت سازمانیاش مشخص شود. در زمان حکومت شاه در زندان بوده و محبوب چپهاست. پس از انقلاب دگربار بازداشت و در زندان اعدام میشود. سعید مجاهد است؛ در "عملیات فروغ جاویدان" گم میشود. اسد به یکی از مهرههای حکومت بدل میشود. در سپاه و وزارت اطلاعات نفوذ دارد و در این راه همراه پدر است که حالا از سران "هیئت مؤتلفه اسلامی" است. خانواده امانی به موازات انقلاب، همچنان که پیش میرود، از هم میپاشد. آقای امانی ترجیح میدهد از دخترش نامی نبرد، زیرا زن است و زن در اسلام و در سنت، بیهویت.
در ابتدای انقلاب، پدر آنگاه که میبیند هر کدام از فرزندانش صاحب فکری جداگانه هستند، از آنان میپرسد: «میتوانید با هم کنار بیائید؟». اسد در جواب میگوید: «بله پدر، امام خمینی گفته است که همه احزاب با گرایشهای مختلف میتوانند در انقلاب سهیم باشند». پدر به فریدون شاهنامه اشاره میکند و میگوید: «فریدون سه پسر داشت، اما شاهنامه را درست نخواندید تا بدانید برادرها چه بر سر همدیگر آوردند». برادران با هم اختلاف دارند، یکدیگر را برنمیتابند و پدر همه آنان را.
داستان "فریدون سه پسر داشت" از یک سو با جامعه و تناقضهای آن و از دیگر سو با فردیت و روان آدم سر و کار دارد. داستان به شکل جریان سیال ذهن نوشته شده و از زبان مجید نقل میشود. مجید در تبعید تنها شده است، با تنی فرسوده و افکاری پریش. داستان در ذهن پریشان مجید میگذرد. هجوم خاطرههاست به ذهن خسته او: «گیج و گول بودیم، بیهدف بودیم، از شکستن و آتش زدن کیف میکردیم، و نمیدانستیم چه میخواهیم. دود چشمهای ما را گرفته بود و هیچوقت از خودمان نپرسیدیم چرا». و در رابطه با برادران: «ما چه میدانستیم که بعدها به خون یکدیگر تشنهمیشویم».
مجید در سالهای تبعید از همه چیز دلسرد شده است. دیگر در سیاست فعال نیست، همه زندگیاش در گذشته میگذرد، سعی میکند تا خود را دوباره بازیابد: «سرزمین من کجاست؟ من کجاییام؟ از کجا به کجا پرت شدهام. تو به من بگو برادر! اصلاً چرا اینجوری شدیم؟ ما انقلاب کردیم، اما منفجر شدیم. یک تکهمان رفت زیر خاک. یک تکهمان میراثخوار شد، افتاده است به دزدیگری، هر جا بوی پول بیاید سرمایهگذاری میکند، با دادستان انقلاب شریک شده که در جزیره کیش پاساژ بزند، حالا هم دارد مبلیران ورشکسته را میخرد تا آباد کند. یک تکهمان به بغداد افتاد، تا زنده بود عربی بلغور میکرد، چریکهای سالخورده را به صف میکشید و از میلیشیای خواهران سان میدید. آخرش توی بیابانها جوری لت و پارش کردند که انگار گرگ او را دریده. آره گرگ او را دریده».
مجید هنوز فردیست ضد رژیم. حتی هوس میکند تا اسد، برادر اطلاعاتی خود را با بمب منفجر کند. از اپوزیسیون خارج از کشور دل پُرخونی دارد. فکر میکند این اپوزیسیون نمیتواند در برابر جمهوری اسلامی متحد عمل کند: «اپوزیسیون را تکهپاره کردهاند، هیچ اتحادی نیست، تازه اگر هم باشد، انفرادی است». شک سراسر وجود مجید را در بر گرفته است؛ آیا واقعاً "همه چیز از انقلاب آغاز شد؟". به دوست دوران کودکیاش فکر میکند، همه چیز با خودشان آغاز شده است، زیرا «خودمان گُه بودیم... از اول گُه بودیم و خودمان را به خریت میزدیم».
همه کوشش مجید در این است که دریابد: انقلاب در نادانی شکل گرفت و نادانان بر مسند حکومت تکیه زدند و نادانی بر کشور حاکم شد.
فریدون شاهنامه به جنگ ضحاک ماردوش میرود که مغز جوانان خوراک اوست، فریدون معروفی اما همدست خمینی است که جوانان کشور را به قربانگاه جنگ میفرستد و آتش دم توپخانه میکند. فریدون شاهنامه پایهگذار جشن مهرگان است و رسمهای بسیاری بنیان میگذارد، فریدون معروفی اما جز مراسم عزا و مرگ، چیزی به یادگار نمیگذارد.
"فریدون سه پسر داشت" یکی از سیاسیترین رمانهایی است که در خارج از کشور نوشته شده است. برخی از اشخاص داستان را میتوان در میان ایرانیان ساکن برونمرز باز شناخت. نویسنده خود در ابتدای کتاب می نویسد: «کلیه حوادث و شخصیتهای رمان واقعی هستند، و شباهت آنها با حوادث و شخصیتهای شناختهشده اصلاً تصادفی نیست».
"فریدون سه پسر داشت" شباهتهای زیادی با "سبکی تحملناپذیر هستی" میلان کوندرا دارد. میلان کوندرا، نویسنده چک، در این رمان بار سبک زندگی را در برابر بار سنگین آن، در دوران اشغال پراگ توسط ارتش شوروی، قرار میدهد. "سبکی تحملناپذیر هستی" میکوشد انسان را در برابر "فراموشی هستی" مصون دارد و به طور کلی، پرسشی است در باره هستی: «کینه... مانند الکل، آدمیزاد را منگ میکرد، جشن مستیآور نفرت و کین همهگیر بود. مردم با ننگ و حقارت و ذلت آشنا میشدند».
در "سبکی تحملناپذیر هستی" رابطه فرد و حزب با اسطوره "اُدیپ" مقایسه میشود. اُدیپ نادانسته پدر خود را میکشد و با مادرش همبستر میشود. توده حزبی نیز در "سبکی تحملناپذیر هستی" انگار به خواست حزب، پدر را کشته، با مادر همبستر میشوند. همه امیدها و آرمانها از بین میرود و حزب جز سرسپردگی، چیزی از اعضا نمیطلبد. انسان حزبی آنگاه به اشتباه خویش پی میبرد که دیگر دیر است و مجبور میشود کشور را ترک گوید.
در "سبکی تحملناپذیر هستی" توماس، دکتر جراح و عضو حزب کمونیست، در مقالهای از موقعیت موجود در چکسلواکی انتقاد میکند؛ امری که به اخراج او از حزب میانجامد و باعث بیکار شدناش میشود. توماس به همراه ترزا، که پیشخدمت کافهای است و به "شکست و ناکامی بشریت میاندیشد"، به اتفاق، هستی را زیر ذرهبین گذاشتهاند و سبکی و سنگینی بار آن را تجربه میکنند.
"فریدون سه پسر داشت" همچنین شباهتهای زیادی با "سمفونی مردگان"، نخستین رمان عباس معروفی، دارد. مرگ در هر دو رمان چهرهای آشکار دارد. در "فریدون سه پسر داشت" مجید، شخصیت اصلی رمان، به دست مأموران رژیم کشته میشود. در "سمفونی مردگان" اورهان، برادر کوچک آیدین قصد جانش میکند، ولی موفق نمیشود. در هر دو رمان پسران از نظر کمیت و ارزش اجتماعی، بیش از دختران حضور دارند. از زنان صدایی برنمیخیزد. در اولی شمار پسران چهار نفر در برابر یک دختر و در دومی شمار پسران سه نفر در برابر یک دختر است. پدران در هر دو رمان تاجرند. در اولی صاحب کارخانه و در دومی تاجر خشکبار. در هر دو رمان مادران خانهدارند. تربیت فرزندان به شکل سنتی شکل میگیرد. در هر دو رمان پدران مخالف تحصیل فرزندان هستند. در "فریدون سه پسر داشت"، پدر به فرزندان میگوید: «اگر میخواهید وارد دانشگاه شوید که یکراست سر از زندان در بیاورید، لازم نیست درس بخوانید، بیایید کمپانی بی.اف.گودریچ». در "سمفونی مردگان" پدر مخالف تحصیل آیدین است و میکوشد او را از دانشگاه دور کند. به او میگوید، هر چه از پول و ثروت که بخواهد، در اختیارش میگذارد: «به شرطی که دور کتابها و درس و مشق را قلم بکشی. آدم بشوی».
آن بخش از "فریدون سه پسر داشت" که داستان تاریخ انقلاب است به روایت داستانی نویسنده، به حتم ریشه در دیدهها و خاطرات او دارد. بخشی دیگر که در تبعید میگذرد و با چراهای مجید، شخصیت اصلی رمان آغاز میشود، در اصل چراهای نویسنده به عنوان یک تبعیدی نیز هست. هر انسان تبعیدی در پس این پرسشها میکوشد تا گذشته خویش را بازنگرد و خود را دوباره کشف کند. در میان داستانهای تبعید "فریدون سه پسر داشت" از جمله رمانهاییست که درگیر با جمهوری اسلامی و ارزشهای آن شده است.
"فریدون سه پسر داشت" در چهار فصل با عنوانهای من، تو، او و ما نوشته شده است. فصل پایانی نقل افسانهای است از مردم "سنگسر" که نویسنده در زمان کودکی شنیده است. در این افسانه پدر بر فرزندان خشم میگیرد و هفت برادر و یک خواهر را از خانه بیرون میکند. فرزندان آواره صحرا میشوند و سرانجام پسران به شکل درخت و دختر به شکل گل در صحرا به زندگی ادامه میدهند تا اینکه پدر از کار خویش پشیمان میشود، به جستجوی آنها برمیخیزد، اما اثری از آنان نمییابد. خسته به زیر درختها به استراحت مینشیند و پی میبرد که آن گل و این درختان باید فرزندانش باشند. میخواهد گلی بچیند، برادران و خواهر مخالف هستند. در امتناع آنان، خار بر دستان پدر مینشیند. پدر عصبانی میشود و به زور گل را میچیند. در پی این عمل، خواهر میمیرد و برادران در غم او میپژمرند: «سر در شانه یکدیگر گذاشتند و زار زار تا شب گریستند. شب که هوا تاریک شد، خواهر را توی تابوت گذاشتند و به آسمان رفتند».
این فصل با سه فصل دیگر همخوانی ندارد. مگر اینکه، با توجه به تمثیل اسطوره فریدون در شاهنامه، قبول کنیم نویسنده خواسته به شکلی به تکرار رفتار اجتماعی ما برسد؛ به اینکه همچنان فرزندان در کشور ما کشته میشوند و یا آنها را خواهند کشت. تاریخ در کشوری که نادانی بر آن حاکم باشد، جز تکرار چیزی دیگر نیست.
بعد از حمله مغولها و تیمور، همه زندگی مردم ایران به جنگ و مرگ خلاصه میشود، هیچ امیدی به فردا وجود ندارد، کشاورزی تعطیل میشود و داد و ستد قطع میگردد. در چنین شرایطی مرگ به تنها راه نجات مردم بیچاره بدل میشود. همه میخواهند بمیرند، به این امید که در جهانی دیگر زندگی دوبارهای را آغاز کنند. مردم فکر میکردند و به روشنی شاهد بودند که این جهان نه یزدانی، بلکه شیطانیست. آنجا که امید به زندگی در زندگی دورنمایی نداشته و شادی از آن رخت بربسته باشد، مرگ و نیستی حضوری پرقدرت دارد.
و این رویکرد را در "فریدون سه پسر داشت" نیز شاهدیم.
مطالب منتشر شده در صفحه "دیدگاه" الزاما بازتابدهنده نظر دویچهوله فارسی نیست.