1. پرش به گزارش
  2. پرش به منوی اصلی
  3. پرش به دیگر صفحات دویچه وله
ادبیات و کتابخاورمیانه

شب هول؛ داستان جامعه‌ای که راه پیشرفت ندارد

۱۴۰۰ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

هرمز شهدادی در این رمان با نگاه به زندگی سه نسل، از به جریان افتادن سیلی سخن می‌گوید که سرانجام خیابان شاه را پشت سر گذاشته، به سوی بیمارستان پهلوی راه می‌افتد.

https://p.dw.com/p/46fPR
Roman "Shab-e Hol"

رمان شب هول با ترانه "مرغ سحر"، با صدای قمرالملوک وزیری آغاز می‌شود؛ "مرغ سحر ناله سرکن/ داغ مرا تازه‌تر کن/ زآه شرربار این قفس را/ بشکن و زیر و زبر کن". اسماعیل پدر بیمار خویش، ابراهیم را سوار اتومبیل کرایه‌ای کرده، از اصفهان عازم تهران است. می‌خواهد او را برای معالجه به بیمارستان برساند.

در این سفر یک‌شبه، به موازات داستانی که در اتوموبیل می‌گذرد، داستانی دیگر نیز روایت می‌شود که در ذهن اسماعیل شکل می‌گیرد. خیال و واقعیت به‌هم می‌آمیزند تا سرگذشت سه نسل از یک خانواده که همانا تاریخ معاصر کشوری به نام ایران است، روایت گردد. زمان‌ها پس و پیش می‌شوند، راویان می‌آیند و می‌روند تا سرانجام پدر و پسر در تهران، به بیمارستان برسند، جایی که داستان پایان می‌یابد.

از همان آغاز نام‌های شخصیت‌ها نیز کنجکاوی خواننده را بر می‌انگیزاند و به شکلی به وی تفهیم می‌گردد که به اسطوره‌ها نظر دارند؛ ابراهیم، اسماعیل، هادی، سارا و هاجر. این نام‌ها ما را به نخستین پله‌های تاریخی می‌برند که ادیان ابراهیمی بنیان گرفته‌اند. تداوم نام‌ها با آذر و ایران باعث می‌شود تا موضوع را جدی‌تر بگیریم.

اتومبیل که در دل شب پیش می‌رود، داستان نیز آغاز می‌شود؛ پدربزگ اسماعیل هدایتی، داعی، طلبه‌ای بود که شک، زندگی‌اش را دگرگون کرد. او روزی با مردی آشنا می‌شود که "انگ بهایی" بر پیشانی دارد و در ناچاری خویش به وی پناه آورده است. حوادث و بحث‌هایی پیش می‌آید که داعی را به شک در امور و مفاهیم می‌کشاند، تا آن‌جا که به بهائیت می‌گرود. با تولد ابراهیم، همسر داعی می‌میرد، و بدین‌سان زندگی نوزاد با قربانی شدن مادر همراه می‌گردد. داعی فرزند را به میرزاخلیل می‌سپارد و خود راه سفر در پیش می‌گیرد.

راوی در گزارش از زندگی سه نسل به موقعیت اجتماعی آن‌ها نیز می‌پردازد. از این‌رو به سه زمان نظر دارد و در همین رابطه است که به تاریخ کشور نیز نقب می‌زند.

اسماعیل با کندوکاو در تاریخ، آدم‌ها و رفتارهای اجتماعی، می‌کوشد خود را بازیابد و بشناسد. می‌خواهد به هویت خویش آگاه گردد، به گذشته می‌نگرد تا حال را دریابد. می‌داند که برای گام نهادن به آینده، هیچ راهی جز نگاه منتقدانه به گذشته وجود ندارد. او می‌کوشد، می‌کاود، کشف می‌کند، ولی نمی‌تواند راه به آینده بگشاید، نهایت این‌که؛ به شناختی محدود می‌رسد و به حال نظر می‌افکند.

داستان اسماعیل در حالت خواب و بیداری در ذهن می‌گذرد که واقعیتِ حضور پدر بیمار و حمل او به تهران، آن را کامل می‌کند. در واقع داستان‌ذهن که داستانی فرعی است، موضوع و حجم اصلی رمان را تشکیل می‌دهد. داستان‌های فرعی دیگری نیز در درون این داستان تنیده شده‌اند که در چندین لایه، به اتفاق کل داستان را پیش می‌برند.

راوی با این‌که قصد نوشتن داستان دارد و آن را اعلام می‌دارد، دستمایه کار خویش را "به یک معنی ضدداستان" می‌داند، زیرا نمی‌خواهد فقط "سرگرم‌کننده" باشد؛ "چیزهایی که من نوشته‌ام مبتنی بر نوعی بینش خاص از هنر داستان‌نویسی" است. او بدین‌وسیله چگونگی نوشتن داستان خویش را نیز به عنوان دستمایه، آن‌سان که نویسندگان "رمان نو" در نظر داشتند، بر داستان می‌افزاید.

در مسیر پایتخت، هرقدر پیش‌تر می‌روند، بر آگاهی از گذشته‌ی تاریخی و هویتِ اجتماعی افزوده‌تر می‌شود. سفر واقعی از شب به روز امتداد دارد و سفر ذهنی در خواب و بیداری پیش می‌رود. در پایتخت روز و بیداریی کامل حاکم است. راوی خود و خانواده‌اش را بهانه می‌کند تا درون یک جامعه را دریابد. از پیشداوری‌ها و کلی‌گویی‌ها و کلیشه‌ها دور می‌شود تا واقعیت را در چیزهای کوچک زندگی ببیند. دوران کودکی سراسر بازی و بی‌خبری است، در نوجوانی‌ست که ذهن و جسم راهی دیگر می‌جویند. تغییرات جامعه با ذهن در رابطه قرار می‌گیرند تا کودتای رضاخان ظاهر شود، اقلیت‌کشی (بهایی‌ها) برجسته می‌گردد تا فرار و شکنجه و مرگ معنا پذیرد. در همین روند است که کودتای ۲۸ مرداد پیش می‌آید و بگیر و ببند تداوم می‌یابد. متعاقب آن جامعه در ترس حاکم، به درون خویش می‌خزد. در این شرایط چه‌چیز جز تریاک و کُنج صوفیانه گزیدن می‌تواند لذت‌بخش باشد؟ چیزی که روشنفکران نوپای ما به دام آن گرفتار آمدند و "به تدریج اعتقادش را به آرمان و ارزش‌های اخلاقی از دست" دادند. و یا هم‌چون هدایت اسماعیلی به روشنفکران خودباخته‌ای بدل شدند که از جامعه و مبارزه کنار کشیدند؛ "روزی از بازی کناره گرفتم که از بازجویی برگشتم. شاید همان روز به درون برج عاج گریخته‌ام". و هم‌اوست که در سرگردانی شخصیت، نمی‌تواند ذهن خویش را سامان بخشد و سرانجام به فاحشه‌خانه پناه می برد، نه برای لذت جنسی، بل‌که تریاک. و خود می‌داند که "هنرمندانه نزیسته‌ام". او نیز به‌سان هزارانی دیگر در یأس زندگی می کند، گریزان از همه‌چیز؛ از مردم، جنبش و مبارزه.

در سال‌های پس از کودتای ۲۸ مرداد، خفقان این‌بار به شکلی دیگر حاکم می‌گردد، جامعه به ترس دچار می‌گردد و انسان‌ها "تنها" شدند. اضطراب همه‌جا همراه هراس حضور دارد. و چنین است که جامعه بی‌ریشه می‌شود؛ بی‌هویت، ناآگاه هم‌چون روشنفکران زمانه و سرمایه‌داری نوپا. همه انگل‌وار رشد می‌کنند.

شب هول یک داستان رئالیستی است، یک لایه آن در واقعیت می‌گذرد و لایه‌هایی در ذهن. این دو اما با واقعیت‌های تاریخی گره می‌خورند و خواننده را تا اسطوره‌ها در فرهنگ ما پیش می‌برند. و در واقع نیز ما هنوز در مرز اسطوره و تاریخ قرار داریم. واقعیت‌های ما به شکلی به دستورها و نمادهای اسطوره‌ای در پیوند قرار دارند، چیزی که فرهنگ دینی ما آن را کامل‌تر می‌کند.

اسماعیل، یکی دیگر از شخصیت‌ها خود استاد دانشگاه است، به ادبیات علاقمند است و می‌خواهد رمانی بنویسد. با همسرش، ایران، مشکل دارد. همسر از او جنینی در شکم دارد و به قصد سقطِ آن در بیمارستان بستری است. جدّ اسماعیل روشفکری طرفدار مصدق بود. به همین علت پس از کودتای ۲۸ مرداد خانه‌نشین و تریاکی می‌شود.

ایران زنی اهل مطالعه، اجتماعی و مدرن است. با مردی به نام محمدی رابطه دارد. محمدی تمایلات مذهبی دارد. ایران تصمیم دارد پس از سقط‌جنین اسماعیل را ترک گفته، با محمدی زندگی کند. و این یکی از اوج‌ها و جذاب‌ترین فصل‌های رمان است، پنداری نویسنده پیشگویی می‌کند. زنی متجدد که ایران باشد، از مردی متجدد می‌گریزد، جنینی را که از این روشنفکر در شکم دارد سقط می‌کند، تا به آغوش محمدی مذهبی پناه برد. نمادی که در انقلاب سال ۵۷ تحقق یافت.

دیگر فراز کتاب آن‌جا خود را می‌نمایاند که هادی و اسماعیل در اتاق اجاره‌ای هادی در باره هنر و ادبیات و به‌طور کلی جامعه و روشنفکر بحث می‌کنند. آن دو از فالکنر و همینگوی و بازتاب واقعیت‌های زندگی در آثار آنان می‌گویند و این در حالی است که در اتاق همسایه زن از شوهر کتک می‌خورد و صدای ضجه‌های زن و فریاد شوهر به گوش می‌رسد. تحت تأثیر همین واقعیت‌های زندگی است که هادی چپ‌‌گرا کتاب‌هایش را از جمله آثار فالکنر و جویس و الیوت، به اسماعیل می‌بخشد تا به قول خودش به شعار دادن‌ها نقطه پایان بگذارد و به مسلمانان انقلابی بپیوندد و عمل را به ایمان گره بزند، چیزی که بازگوی جامعه‌ا‌ی است در آستانه انقلاب سال پنجاه و هفت.

هادی ابراهیمی، شخصیتی دیگر از رمان، به وقت کودکی در مکتب‌خانه توسط ملای مکتبدار مورد تجاوز جنسی قرار می‌گیرد. تأثیر این رفتار بعدها در خود وی نمود پیدا می‌کند، می‌کوشد خشونتی  را که بر او اعمال شده، بر دیگران اعمال کند. او اگرچه درس می‌خواند و صاحب اعتباری اجتماعی می‌شود ولی گذشته همیشه بر زندگی حال وی سایه افکنده، و از او انسانی وحشی، و خشن ساخته است. گذشته باعث شده تا زندگی امروز سراسر در هراس بگذرد.

همسر هادی ابراهیمی نیز ایران نام دارد. ایران به شدت تحت آزار جنسی و روحی از سوی شوهر قرار دارد. دو ایرانِ این رمان، هر دو از شوهران خویش به ستوه آمده‌اند.

اگرچه هادی در رفتار لمپن و خشونت‌گراست، اسماعیل روشنفکری غیرمذهبی‌ست. همسر پیشین هادی، آذر نام داشت که زنی مستقل بود و درگذشت. زنی دیگر نیز با نام آذر در این رمان وجود دارد که با هدایت اسماعیلی در رابطه است. در همین نقش‌های مشترک است که مردان و زنان چه بسا چهره و رفتاری همانند دارند. به نظر آذر همه مردان مثل هم هستند، همه کم و بیش بازیچه‌ای جنسی هستند. زنان به همان اندازه که نقشی در جامعه ندارند، در رمان نیز فاقد استقلال و قدرت هستند. آیا در چنین فرهنگ و فضایی می‌توان انتظار داشت که مردان سیمایی متفاوت در رفتارهای اجتماعی داشته باشند؟

ایران، دو زن این رمان، با نام کشور ایران در رابطه‌اند. در رفتار این دو ایران می‌توان رفتار جامعه را بازیافت. ایران زن است، زاینده است، ایران، زن همسر هدایتی، در سی و پنجمین سال زندگی‌اش تصمیم می‌گیرد راهی دیگر در زندگی پیش گیرد. می‌کوشد در استقلال فکر کند و تصمیم بگیرد. می‌خواهد وابسته نباشد. آن ایران دیگر اما مُدام مورد سوءاستفاده جنسی قرار می‌گیرد.

ابراهیمی پس از مرگ همسرش آذر، به خواهر او، ایران، تجاوز می‌کند. نویسنده ایران را سوژه می‌گرداند تا دو برداشت موازی از کشور ایران و ایران‌خانم را به خواننده منتقل کند؛ ایران که شوهرش مرده و بیوه است، سوژه می‌گردد تا "سروری" داشته باشد، "آقایی" بیابد و "کنیز و حلقه به‌گوش" او باشد. کشور ایران در تاریخ معاصر، سرور و آقا دارد و حلقه به‌گوش و وابسته است. ایران‌خانم نیز به عنوان یک زن فاقد حقوق اجتماعی است. موضوع البته به تاریخ برمی‌گردد؛

تا عصر ملی‌گرایی جنسیت و تمایل جنسی را رابطه‌ای تنگاتنگ با ملیت بود. در همین رابطه است که می‌بینیم مرزهای نژادی و قومی قلمروهای جنسی را نیز شامل می‌گردد. پنداری هویت‌های جمعی تحت قومیت و ملیت وظیفه دارند حافظ "ناموس" جامعه که خود را در جنسیت و تمایلات جنسی نشان می‌دهد نیز باشند.

همان‌طور که قوم‌ها در خصومت با یکدیگر همسرگزینی از اقوام دیگر را نمی‌پذیرند، در دوستی اما این سنت رواج می‌یابد. مردان قوم دشمن مجاز نیستند زنان دیگر قوم را همسر گردند و با آن‌ها رابطه جنسی برقرار نمایند. مردان قوم دشمن در همین رابطه تجاوز جنسی به زنان آن قوم دیگر را می‌پذیرند و چه بسا به آن افتخار نیز می‌کنند. در تاریخ بسیار دیده‌ایم که در این راه نه تنها روابط جنسی، تجاوز و بردگی نیز مجاز شناخته شده است.

در همین رابطه است که حجاب نیز می‌تواند تعریف گردد. حجاب پوشش زنان می‌گردد در برابر "دشمن"، یعنی در برابر کسی که می‌تواند متجاوز جنسی باشد.

آن‌جا که نام‌های؛ کشور، میهن و وطن "زنانه" باشند، پس در دفاع و حفاظت آن نیز باید کوشید. در این میان هم میهن و هم کشور و هم ایران، نام‌هایی زنانه هستند؛ مادر می‌شوند و مام میهن نام می‌گیرند تا به عنوان "ناموس" مورد محافظت قرار گیرند.  اگر کشور ایران مورد تجاوز قرار گیرد، همانا تجاوز است به خواهر، مادر، همسر و به طور کلی، "ناموس" مردان جامعه. پس دفاع از میهن که مام وطن باشد بر مردان واجب و لازم است. مردان در واقع در دفاع از ناموس میهن که همانا دفاع از ناموس خودشان باشد، می‌جنگند.

این ناموس در رفتار جنسی، از جمله آرایش و پوشش باید خود را با سنت‌های جامعه در انطباق قرار دهد و اگر لازم شد، در خانه و خانواده، "خصوصی"، محدود و در حصار گردد تا مرد در عرصه‌های عمومی، در خارج از خانه و خانواده، کار و فعالیت کند. اینجاست که مرد نگهبان "ناموس" می‌گردد تا تداوم هستی، میهن و کشور را با جنگ هم که شده، حفظ نماید.

تا قبل از قرن بیستم زنان به شکل عمومی از حق شهروندی محروم بودند. حتی در انقلاب فرانسه نیز در حاشیه ماندند و در شعار انقلاب از "برابری و برادری" سخن گفته شد.

و چنین است که در گفتمان‌های قوم‌گرایانه و ملی‌گرایانه از زن و زنانگی، تمایلات جنسی، بدن زن و پوشش و رفتار او نمادهایی ملی ساخته می‌شود و در هویت قومی و ملی، در جنگ‌ها و درگیری‌ها خود را می‌نمایاند. شاید در همین رابطه باشد که زاییدن و پاییدن و پرورشِ قهرمانان و مردان نیک جامعه از افتخارات زن می‌شود در حفظ وطن، قوم، گروه‌های مذهبی. و "بهشت زیر پای مادر" قرار می‌گیرد.

ایران نیز در همین رابطه هم زن است و هم یک کشور. ایرانِ کشور در ایرانِ شخص نمادسازی شده، تجاوز به ایران شخص با تجاوز به ایران کشور در تطابق قرار می‌گیرد. ایرانِ زن که مستقل نباشد، ایران کشور نیز استقلال ندارد.

در شب هول آدم‌های زیادی حضور دارند با نام‌هایی مشابه که گاه تمایز بین آن‌ها مشکل‌آفرین است: آیا همه مثلِ همند؟ آذر همه‌ی مردها را مثل هم می‌داند و ایران معتقد است که برای شوهر روشنفکرش جز یک ابزار جنسی، چیزی بیش نیست؛ "یک کلفت و برده". تفکیک نام‌ها در این کتاب مشکلی است جدی.

آدم‌های داستان در ترسی مُدام، در هول و هراس و وحشت به سر می‌برند، چه آن‌که در حال مرگ است و چه آن‌که در کودکی از طرف ملای ده مورد تجاوز جنسی قرار گرفته و در جوانی شکنجه‌گری قهار شده است. در این میان اما همه از زندگی به زیر قدرت حاکم در وحشت زندگی می‌کنند. شب هول تنها هول یک شب را روایت نمی کند که پدر راوی از اصفهان به سوی تهران در حرکت است. شب می‌تواند نمادی نیز باشد از تیره‌روزی حاکم بر ایران و زندگی ساکنان آن که آغشته به هول است. در شب هول می‌توان در میان ترس و وحشت و هراس، اعتراض را نیز مشاهده نمود که نمی‌تواند وضع موجود را تاب آورد.

شب هول، شب ترس است؛ ترس از خدا، ترس از شاه، ترس از همکار، ترس از همه‌چیز و همه‌کس که پایانی ندارد؛ "وحشت همیشه با ماست. مثل خدا که همیشه با ماست". اختناق حاکم هراسی را رفتار همگان ایجاد کرده که سانسور حاکم به خودسانسوری می‌رسد. در این فضاست که از هول حاکم امکان هر گفت‌وگو و پرسشی که به روشنگری بینجامد، سد می‌گردد. و به زیر سایه آن روشنفکر از روشنفکر منزجر است. و این راهی است که "جز به بن‌بست بیماری روشنفکری ختم نمی‌شود".  نتیجه آن‌که نسل بی‌ریشه بنیان می‌گیرد؛ "ما نه با گذشته ارتباط داریم و نه با آینده. خوانده‌هایمان پراکنده و ناقص است. هیچ‌کدام آن آگاهی اجتماعی لازم را ایجاد نمی‌کند". در چنین "شرایط بحرانی" است که عمل بر آگاهی پیشی می‌گیرد و همه ستایشگر ایمان و عمل می‌شوند؛ "ایمان به عمل، ایمان به آینده روش، ایمان به زندگی و برابری همگانی" راه را بر هرگونه آگاهی می‌بندد. انگار انسان‌ها مسخ گشته‌اند؛ "مسخ شدن، کسی شدن که هیچ‌کس نیست و همه هست".

"بحران فکر" که بر هستی جامعه حاکم گردد، ادبیات و هنر را نیز شامل می‌شود. در آشفتگی‌هاست که نادانی و جهل رشد می‌کند و سراسر تاریخ کشور را درمی‌نوردد. بر چنین بستر و روندی است که شخصیت‌های داستان به افول دچار می‌گردند. به دین پناه می‌برند تا تسلای خاطرشان را فراهم آورد، به تریاک و مشروب روی می‌آورند تا در آن آرامش بیابند. و این زمانی است که "رؤیا کابوس است و خاطره دردآور و اندیشه اصرار به فراموش کردن" دارد. پنداری همه به شکلی قربانی هستند. انگار همه سال‌هاست که اسماعیل‌وار، به شکل اسطوره‌ای خویش، هم‌چنان دارند قربانی می‌شوند.

شب هول به شیوه داستان‌هایی نوشته شده که به "سیال ذهن" معروف هستند. در این سبک از نوشتن، زمان به نفع داستان مُدام می‌شکند و ذهن شخصیت‌های داستان میان گذشته و حال در گذرند و از زمان تاریخی پیروی نمی‌کنند. در این میان نمادسازی‌ها برجسته می‌شوند تا ذهن خواننده به آن‌جا هدایت شود که نویسنده در نظر دارد. پرش‌های زمانی در این‌گونه از نوشتن به کار گرفته می‌شود تا خواننده با حجمی از داده‌ها که اشغالگر ذهن راوی است، بیشتر آشنا گردد.

 در عین‌حال نویسنده می‌کوشد آشنایی‌زدایی کند؛ در کنار نام‌ها و مکان‌های واقعی، شخصیت‌های داستان قرار دارند و مکان‌هایی نیز خلق می‌کند که خیالی هستند و خود البته آگاهانه بر آن معترف است. برای نمونه روستای سطان‌نصیر که مکان رشد ابراهیم، فرزند داعی است. می‌گوید؛ "شاید هیچ‌جا از این ده نام برده نشده". البته روستاهای مشابه فراوان می‌توان یافت، با طبیعتی زیبا و مردمانی ساده و پاک که به کار مشغولند.

حوادث رمان در سال‌هایی می‌گذرد که جامعه در حال تحول و پوست‌انداختن است. می‌کوشد از سنت گذشته، به جهان مدرن گام نهد. رمان در نگاه به جامعه، در سر برآوردن شهرنشینی و گسترش آن، به روستاییانی می‌پردازد که با کوچ خویش بر جمعیت شهرنشین می‌افزایند، بی‌آن‌که فرهنگ شهرنشینی داشته باشند. در این کشور پیش از آن‌که حاکمان در حفظ قدرت آدم بکشند، مردم خود در بی‌هویتی خویش کوشا هستند؛ "شاه عباس همیشه پانصد تن آدم‌خوار حاضر و آماده داشته است. آدم‌خوارهایی که به اشاره او مردی را تکه‌تکه در پیش چشم سلطان می‌خوردند... آن‌ها به فرمان محمدعلی‌شاه مجلس را به توپ بستند...به فرمان ناصرالدین‌شاه رگ امیرکبیر را در حمام زدند و یا ...با آجر بر فرق سر صورالاسرافیل کوبیدند و جمجمه‌اش را داغان کردند...". در سایه همین رفتارهای وحشیانه است که در چشم مردم باایمان، بهایی، یا جهود یا نصاری، یا کسی که مذهب مخالف دارد، دیگر آدم نیست. شئی هم نیست. حشره‌ای موذی است که باید نابودش کرد." و در همین راستا، در کشوری که هم‌چنان دارند امامزاده می‌سازند و در سرتاسر تاریخ آن "ستم تاریخی بر زن ایرانی بیش از ستم بر اهل ایران است"، آخوندهای انقلابی بازگشت به صدر اسلام را شعار سر می‌دهند، به این نتیجه می‌رسد که؛ "اگر بازگشت به اسلام اولیه عملی بود، مصری‌ها باید حالا خیلی وضعشان درست شده می‌بود. یا اعراب عربستان".

در شب هول انسان‌ها در دایره‌ای سرگردان هستند، آرزوی سحر در سر دارند، پس از سال‌ها سرگردانی، با آن تاریخ خونین و این سه نسلِ تاریخ معاصر که می‌آیند و می‌روند، سرگردانی هم‌چنان پابرجاست، ناله مرغ سحر هنوز از لابه‌لای تاریخ آرزوهای مردم به گوش می‌رسد و پنداری در این فضای سراسر سیاه و تاریک، هم‌چنان آرزو خواهند ماند، بی‌آن‌که به عمل درآمده باشند و یا امکان به‌عمل درآمدن داشته باشند. در این شکی نیست که از این تاریخ جز همان سرگردانی و سیاهی و هولِ مُدام، چیزی به نسل بعد نخواهد رسید.

در شب هول راه پیشرفت بر جامعه بسته است. تاریخ و اسطوره در برابر هم صف‌آرایی کرده‌اند، تاریخ در برابر ضدتاریخ قد برمی‌افرازد و زمان تاریخی به مصاف بی‌زمانی دوران پیشاتاریخ می‌رود. حال در برابر گذشته قرار می‌گیرد و راه به سوی آینده مسدود می‌شود. همه‌هستی اسماعیل هدایتی در ذهن می‌گذرد و به رؤیا و خیال آغشته است. او می‌خواهد از یادمانده‌های خویش، که هر روز یادداشت برمی‌دارد، داستانی بنویسد و زندگی خود و خانواده‌اش را بازگوید ولی نمی‌تواند؛ جدش بهایی بود؛ یک طغیانگر که نمی‌خواست مذهب موجود و موروثی را بی‌چرا پذیرا گردد، پدر زخم کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ را بر تن داشت و او زندگی‌اش سراسر در تناقص می‌گذرد، با زنش ایران مشکل دارد...پدر در حال مرگ است و خود سرگردان در دایره‌ای در شبِ هول.

سرانجام به تهران می‌رسیم، شهری غول‌پیکر که روستائیان آن را اشغال کرده‌اند و دمی از گسترش بازنمی‌ماند؛ "اقیانوسی از آجر و سیمان و آهن و آدم، جنگلی بدون هویت و تاریخ...جایی که انفجار جمعیت سنگ و خاک را منفجر کرده است و می‌توان استحاله رنج‌آلود آدم را از روستانشین به شهرنشین هر لحظه در آن دید...این خیابان که الآ ن به آن می‌رسیم خیابان شاه است. باید آن را هم پشت سر بگذاریم...و به بیمارستان برسیم..." شاه را در انقلاب سال ۵۷ پشت سر گذاشتیم. مالیخولیای حاکم به بیمارستان نیاز ندارد؟

راننده پیچ رادیو را باز می‌کند، قمر هم‌چنان از "اعماق گلو، کلمه‌هایی را ادا می‌کند که بوی ماندگی دارد، ترانه‌ای که حال و هوای تاریخ را دارد، که حال و هوای  کهنگی و اندوه است. غمی جاودانه است...که در تاریکی تاریخ در تاریکی روح نواخته می‌شود"؛ بلبل پربسته ز کنج قفس درآ/ نغمه آزادی نوع بشر سرا/ وز نفسی عرصه این خاک توده را/ پرشرر کن/ پرشرر کن/ مرغ سحر ناله سرکن".

شب هول در فروردین سال ۱۳۵۷ نوشته شده و در آستانه انقلاب منتشر شده است.

مطالب منتشر شده در صفحه "دیدگاه" الزاما بازتاب‌دهنده نظر دویچه‌وله فارسی نیست.

اسد سیف نویسنده و منتقد ادبی ساکن آلمان