پرواز و گذر از حصارها با شعر • گفتوگو با مهوش ثابت
۱۳۹۶ آبان ۳۰, سهشنبهمهوش ثابت، شاعر و برنده جایزه "نویسنده دلیر" انجمن بینالمللی قلم است. او ده سال اخیر زندگیاش را در زندانهای جمهوری اسلامی گذرانده است. او را به دلیل آنکه دگراندیش بوده و به بهائیت ایمان داشته دستگیر و زندانی کرده بودند؛ خانم ثابت تقریبا همزمان با شش تن دیگر از اعضای رهبری سازمان "یاران ایران " دستگیر شد. وظیفه این تشکیلات رسیدگی به امور اجتماعی و معنوی بهائیان ایران بود. دستگیری مهوش ثابت در اسفند ماه ۱۳۸۶ و دستگیری فریبا کمالآبادی، جمالالدین خانجانی، عفیف نعیمی، سعید رضایی، بهروز توکلی و وحید تیزفهم در اردیبهشت ماه ۱۳۸۷ بود. این هفت نفر به جاسوسی برای اسرائيل، توهین به مقدسات و تبلیغ علیه نظام متهم و به بیست سال زندان محکوم شدند. یک دادگاه تجدید نظر دوران محکومیت آنان را به ۱۰ سال کاهش داد.
به کانال دویچه وله فارسی در تلگرام بپیوندید
طی ده سال گذشته خاطرات زندانیان سیاسی ایران و نیز گزارشهای سازمانها حقوق بشر شواهد بسیاری را دال بر اعمال خشونت و شکنجه جسمی و روحی در زندانهای جمهوری اسلامی به دست دادهاند. گزارشهای زیادی نیز درباره سرکوب سیستماتیک بهائيان منتشر شده است. در سالهای اخیر به موازات سکوت داخلی درباره سرکوب شهروندان بهائی در ایران، انتشارات و رسانههای ایرانی خارج کشور ضمن گزارش موارد متعدد تبعیض و فشار، بیش از پیش در پی توضیح علل سرکوب بهائیان در ایران برآمدهاند.
مهوش ثابت در شهریور ماه و فریبا کمالآبادی در آبان ماه ۱۳۹۶ پس از تحمل دوران محکومیتشان آزاد شدند.
به گفته مهوش ثابت، "نوشتن وسیله او برای زنده ماندن در زندان" بود. او اشعار خود را به بیرون زندان میفرستاد. این اشعار سپس توسط بهیه نخجوانی با پشتیبانی مادر و پدرش به زبان انگلیسی برگردانده و به اروپاییان معرفی شد. انجمن بینالمللی قلم جایزه "نویسنده دلیر" سال ۲۰۱۷ را به مهوش ثابت اعطا کرده است.
مجموعه شعری از مهوش ثابت با عنوان "مرا تو در نظر آور" در سال ۲۰۱۴ توسط انتشارات نحل در اسپانیا منتشر شده است.
دویچه وله: خانم ثابت، شما بیش از ده سال به دلیل بهائی بودن در زندان بودید و دو ماه پیش، روز ۲۷ شهریور، از زندان اوین آزاد شدید. میتوانید روز آزادیتان را برای ما شرح بدهید؟
مهوش ثابت: من منتظر بودم که روز ۲۸ شهریور آزاد بشوم و خانوادهام هم منتظر بودند که بیست و هشتم از زندان دربیایم. اما روز بیست و هفتم، بعد از اینکه تلفنهای بند قطع شد و دیگر امکان تماس با بیرون وجود نداشت، اسم من برای آزادی خوانده شد. و خیلی سریع با وسایلی که میخواستم همراه خودم ببرم آماده شدم و همراه دو پلیس زندان و یک مامور زندان مسافت تا جلوی در را طی کردیم. در آنجا من حتی در موقع مرخصی توانسته بودم از قسمت نیروی انتظامی، یعنی هنوز از داخل زندان به خانوادهام زنگ بزنم که دنبال من بیایند. ولی آن روز آن قسمت به من اجازه تلفن نداد. در خروج را به من نشان داد و گفت که بفرمایید. من بهش گفتم که میروم بیرون و کنار خیابان مینشینم و از یک نفر میخواهم که از من فیلم بگیرد و برای همه دنیا میفرستم و بهشان میگویم که شما بعد از ده سال بدون پول، بدون وسیله، بدون خبر مرا از زندان بیرون کردید و من هیچی نمیدانم و نمیدانم چکار باید بکنم. او توجه نکرد و من بیرون آمدم و ایستادم و بیشتر عصبانی بودم تا خوشحال باشم. از طرز رفتار این افراد. من مطمئن نیستم که مسئولین زندان چنین تصمیمی گرفته باشند، ولی به هر حال اینطور عمل شد. من بیرون آمدم و کسانی روی پلهها نشسته بودند و منتظر آزادی خویشان خودشان بودند و از آنها خواهش کردم کسی ممکن است برای من یک شماره بگیرد؟ یک نفر گوشیاش را به من داد و من گفتم نه لطفا خودتان شماره را بگیرید. شماره همسرم را گرفت. بهش خبر دادم و یک ساعت و نیم منتظر ماندم تا شوهرم بتواند توی ترافیک به من برسد.
برای کسی که در کشوری دمکراتیک زندگی میکند شنیدن اینکه کسی به دلیل عقیده یا دینش ده سال زندان بوده ابعادی دارد که در ذهن به سختی میگنجد؛ چون حتی تحمل یک ساعتش هم به خاطر چنین چیزی قابل تصور نیست. شما این سالها را در زندان چگونه به سر آوردید؟
ده سال در شرایط متفاوتی طی شد. ابتدا من در مشهد بودم. ۸۲ روز در مشهد در بند امنیتی بازداشتگاه اطلاعات مشهد بودم. بعد توسط خودشان به بند ۲۰۹ اوین منتقل شدم و در آنجا بودم و در جمع دو سال و شش ماه در سلول دربسته بودم؛ مورد بازجویی و بازپرسی و بعد دادگاه. و بعد از امضای حکممان ما منتقل شدیم به زندان عمومی رجاییشهر در کرج، در حالیکه حکم تبعید هم روی حکم ما نبود و آن تبعید محسوب میشود. ده ماه در بند عمومی رجاییشهر بودم. بعد از انحلال بند زنان رجاییشهر همگی به زندان دیگری به نام زندان قرچک منتقل شدیم که آن هم زندان عمومی زنان تهران است. بعد از قرچک که مدتی کوتاه حدود دو هفته بود، ما را مجددا به اوین منتقل کردند. در اوین در ساختمانی که بنام متادون معروف بود مدتی کوتاه بودیم. بعد منتقل شدیم به یک بند جدیدالتاسیس که بقیه را تا آخر در آن بند گذراندم. اگر منظورتان کیفیت گذران این سالها بود، آن یک سوال دیگر است که جداگانه باید پاسخ بدهم.
بله، لطفا درباره کیفیت گذران آن سالها هم برایمان بگویید. در این ده سال چگونه روزها سپری میشد؟
برای من روزهایی که در سلول دربسته بند امنیتی بودم کیفیت خاصی داشت. سخت، ولی غرق در حالات روحانی بودم. فرصت دعا و مناجات خیلی زیادی داشتم. و احساس میکردم یک نوع مبارزهای بین حقی که در قلب من است و تصور اشتباهی که در ذهن مسئولین هست در جریان است. مطمئن بودم، ایمان داشتم که ما کار خلافی انجام ندادهایم و بنابراین در مسیر بازپرسیها و بازجوییها و دادگاه و بقیه فکر میکردم اثبات خواهد شد که ما بیگناهیم. اتهامات زیادی به ما زده میشد و من هیچکدام را جدی نمیگرفتم. در قلبم پوزخند میزدم که مگر میشود حتی یک سند، یک مدرک دال بر اتهاماتی که میزنند پیدا کنند. فکر نمیکردم که بدون سند، بدون دلیل و بدون مدرک ممکن است کسی محکوم شود و حکم بیست ساله بگیرد.
شما مورد آزار و شکنجه قرار گرفتهاید؟
مایل نیستم به این سوال در شرایط کنونی پاسخ بدهم.
ما میدانیم که به جز خانم فریبا کمالآبادی که با شما در زندان بودند فعالان سیاسی و مدنی دیگری هم همبند شما بودند، مثل خانم نسرین ستوده و خانم نرگس محمدی. روابط شما با این گروه از همبندیهایتان چطور بود؟
روابط ما در بند سیاسی-عقیدتی اوین، با اینکه از سال ۹۰ شمسی آنجا بودیم، خیلی خاص بود. روابط ما محترمانه و بر مبنای همزیستی مسالمتآمیز بود. ما توانسته بودیم فضایی تاسیس کنیم که نمونهای باشد از کشور، وقتی که آزادی هست. هر کسی بدون لیبل اعتقادی خودش زندگی کند، اعتقاداتش را طی کند و اجرا کند، مانعی ندارد، اما هیچکس به خاطر عقیدهاش رانده نشود و هیچکس بخاطر عقیدهاش مورد اهانت قرار نگیرد. بنابراین کسی نگاه نمیکرد که لیبل این شخص چیست. سیاسی است یا نه. یا لااقل به طور عموم نگاه نمیکرد. نمیگویم هرگز نبود، ولی کمتر این اتفاق میافتاد. ما نمونه یک جامعه خوب را در زندان با همدیگر تجربه کردیم. دوستانی که شما نام بردید مثل خانم نسرین ستوده، خانم نرگس محمدی، خانم بهاره هدایت و خیلی کسان دیگر که اگر لازم باشد نام ببریم، ما خیلی با هم دوست بودیم. با هم مطالعه و بحث و تبادل نظر درباره مسائل اجتماعی، کتاب و کنفرانسها میکردیم. حتی مسائل جاریمان را با هم مورد مشورت قرار میدادیم. ولی هیچوقت نگاه نمیکردیم که ایشان سیاسی است، ما بهائی هستیم، دیگری در سازمان مجاهدین خلق است. بهترین دوستان هم بودیم، اما با لیبلهای سیاسی و اعتقادی هم کاری نداشتیم.
آیا رفتار مقامات زندان با شما - چون به عنوان بهائی دستگیر شده بودید - در مقایسه با رفتارشان با خانمهای دیگر طور دیگری بود؟
حقیقت آنکه در بند عمومی در رجاییشهر اتفاقهایی افتاد که نشان میداد مسئولین زندان دارند سعی میکنند که به نوعی ما را ترور شخصیت کنند و مورد هجوم زندانیان عمومی قرار بگیریم و این اتفاق در بند عمومی زندان گوهردشت افتاد. ولی خود زندانیان به هیچ وجه زیر بار این بحث نرفتند. دوستان خیلی خوبی بودند. علیرغم آنکه آنها زندانی عمومی بودند، قاتل و سارق و معتاد و از این دست، ولی چنان دوستانی بودند که من توصیفش برایم در جملههای کوتاه سخت است. و امیدوارم روزی بتوانم اینها را بنویسم. حتی یکبار ما را در بند عمومی که بودیم به بند دیگری تبعید کردند که معروف بود به بند اراذل و اوباش. آنها هم عمومی بودند، ولی شرایط کمی حادتر بود. وقتی ما به آن بند رفتیم، اولا دوستان ما در بند بالا به شدت مخالفت میکردند و میخواستند ما را ببینند. ولی آنها اجازه نمیدادند و به هیچ زندانیای اجازه نمیدادند با ما سلام و کلام بکند. این مدت کوتاهی ادامه داشت و بعد حتی، گویا - این را نمیتوانم با اطمینان بگویم چون از کسانی شنیدم و از خود مسئولین چک نکردیم و حق این است که آدم هر چیزی را که میشنود چک کند - شنیدم که به کسی که در زندان مرتکب قتل شده بود و منتظر اعدام بود گفته شده بود، تو که سرت بالای دار میرود این افراد را هم بکش تا با افتخار بالای دار بروی. عرض میکنم این چک نشده و یک طرفه است. اما به هر حال ما این مسئله را شنیدیم. ولی خیلی زود فضا به نفع ما تغییر کرد. به نفع عشق، احترام، محبت. چون ما هیچکس را از بالا نگاه نمیکردیم. هیچکس را تحقیر نمیکردیم. هیچکس، هر اتهام و جرمی که داشت، در ذهن ما تحقیر نمیشد و ما روابط انسانی با آنها داشتیم و بهشان عشق میورزیدیم و اگر میتوانستیم مشورت میدادیم و همفکری و همدلی میکردیم. بنابراین این تجربه را ما در زندان گوهردشت داشتیم. و حتی در بند سیاسی اوین هم یک تجربه داشتیم. یک نفر معمولا به وسیله خود زندانیان انتخاب میشود که ما به اصطلاح بهش "وکیل بند" میگفتیم. کارهای داخلی بند را سر و سامان میداد و ارتباط دفتر و بند را بر عهده داشت. یکبار برای اولین بار وقتی یک بانوی نازنین بهائی به نام خانم شعله طائف به عنوان وکیل بند انتخاب شد، مسئولین زندان مخالفت کردند و گفتند نه، یک فرد بهائی نمیتواند وکیل بند شما باشد و با ما در تماس باشد. تمام زندانیان با همدیگر به اتفاق حرکت کردیم، رفتیم پایین، معاون زندان آمد و با ایشان صحبت شد و خانمها سعی کردند متقاعدشان کنند که شما نمیتوانید شرایط بیرون را برای ما اینجا بازسازی کنید و ما نمیپذیریم و اینجا همه برابر هستند و بدین ترتیب ایشان وکیل بند ماند و بعد از آن هم وکیل بند دیگر بهائی انتخاب شدند. و چون ما نیت خدمت داشتیم و میخواستیم هم به زندانیان، هم به مسئولین، در حدی که صحیح میدانستیم، کمک کنیم، بعد از آن هیچگاه دیگر این وضعیت تکرار نشد و همیشه مثل بقیه، ظاهرا لااقل، به همان نسبت که ما احترام میگذاشتیم و رعایتشان را میکردیم، میدیدیم که مسئولین زندان هم این رعایتها را میکنند.
شما دارای همسر و دو فرزند هستید. قبل از انقلاب آموزگار و مدیر مدرسه بودید و با انقلاب از آموزش و پرورش اخراج شدید. بعد از انقلاب به جوانان بهائیای کمک میکردید که از تحصیل دانشگاهی محروم شده بودند و نیز عضو گروه "یاران ایران" بودید که وظیفهاش رسیدگی به امور اجتماعی و معنوی بهائیان ایران بود. میتوانید درباره دوره قبل از انقلاب و زندگی خانوادگیتان بگویید تا بفهمیم چه جوری انقلاب و دستگیری شما اینها را دستخوش تحول کرد؟
من دانشآموز پر شر و شوری بودم. خیلی درس را و درس دادن را دوست داشتم. شاید الان همشاگردیهای من که در دبیرستان عاصمی بودند و حرفهای مرا میخوانند به یاد بیاورند که من چقدر عاشقانه همگی را دوست داشتم. این خانمها که مشتاق دیدارشان هستم شاید یادشان بیاید که گاه که دبیرهای کلاسهای دیگر نمیآمدند، مرا صدا میکردند و به عنوان معلم سر آن کلاس میفرستادند، در حالیکه خودم دانشآموز بودم. حتی به یاد دارم که مرا به کلاسهای بالاتر هم میفرستادند. میرفتم و ادای معلم را درمیآوردم. میگفتم کتابهایتان را باز کنید و یکی از رویش بخواند و یکی توضیح دهد و از این تیپ کارها. بنابراین من واقعا معلمی را دوست داشتم. با دانشآموزها بودن را دوست داشتم. وقتی دیپلم گرفتم، در کنکور شرکت کردم و بلافاصله در مدرسهای که آن موقع میگفتند "ملی" و الان میگویند "غیر انتفاعی" به عنوان معلم استخدام غیر رسمی شدم. بعد در یک مدرسه راهنمایی بنام عسجدی استخدام شد و مدتی آنجا تدریس کردم و بالاخره به عنوان معلم به استخدام رسمی آموزش و پرورش درآمدم و در عین حال در رشته علوم تربیتی هم در دانشگاه ابوریحان که بعدا با دانشگاه تهران ادغام شد تحصیل کردم که به رشته کارم مربوط میشود.
خیلی کارم را دوست داشتم و خیلی زود ناظم مدرسه و بعد مدیر مدرسه شدم. اما من با انقلاب فرهنگی بعد از انقلاب اسلامی سال ۵۷، در سال ۵۹ اخراج شدم و خیلی زود دیدم که میتوانم همان کارهای فرهنگی آموزشی را در جامعه بهائی انجام دهم. چون آن موقع بچهها خیلی مشکل داشتند، از مدرسهها اخراج میشدند. ما مجبور میشدیم کلاسهای پیشدانشگاهی در خانهها برگزار کنیم. من به عنوان معلم یک مقدار شروع کردم درسهای پیشدانشگاهی را کمک کنم و بعد کلاسهای درس اخلاق که کلاسهایی است که آن موقع روزهای جمعه صبح برای کودکان بهائی برگزار میشد. منظورم این است که در رشته مورد علاقه خودم ادامه دادم. تا اینکه مسئله اخراج از دانشگاه و مسائل دانشگاهی پیش آمد و "یاران ایران" در آن زمان تصمیم گرفتند که دو موسسه توأما تاسیس کنیم که در یکی صرفا به امور علمی بپردازیم و در دیگری به امور معارف عالی امر که من در معارف عالی امر شروع به کار کردم و تا قبل از عضویت در "یاران ایران" در این موسسه خدمت کردم.
ما میدانیم که شما در زندان شعر میسرودید. این شعرها به خارج زندان راه پیدا کرد و خانم بهیه نخجوانی آنها را به انگلیسی ترجمه کردند و امسال ۲۰۱۷ انجمن جهانی قلم در بریتانیا به شما جایزه "نویسنده دلیر" را اعطا کرده که تبریک میگویم. موقع اعطای جایزه شما در زندان بودید. مایکل لانگلی، نویسنده بریتانیایی، روز اعطای جایزه در وصف شعر شما گفته که این "اشعار حماسی هستند و قصد پرواز دارند". میخواستم بدانم تا چه حد این توصیف را به روح شعرتان نزدیک میدانید؟
فکر میکنم شعر من، شعر عشق است. علیرغم اینکه در زندان و در دل سختیهاست و محدود و محصور، اما از عشق است، عشقی که سعی میکردم در قلبم نسبت به همه مردم دنیا و نسبت به اطرافیانم و نسبت به کسانی که شاید نسبت به من کمی کملطفی داشتند توسعه پیدا کند. هرگز به یاد ندارم که از نفرت، از کینه، از دشمنی و این قبیل مسائل صحبت کرده باشم. من این شعرها را مینوشتم و بلافاصله بیرون میدادم. هرگز نگه نمیداشتم. و باید به شما بگویم هنوز آنها را نخواندهام، حتی جلد یک که چاپ شده را به تمامی نخواندهام. بنابراین تشخیص جناب مایکل لانگلی برایم باارزش است. من مشتاق نقدهای بیشتری درباره این شعر هستم. نقد به من کمک میکند که ابعاد مختلف شعرم را ببینم. اینکه این شعر حماسی است چون از عشق و تعهد به عشق و باور به سرزمینم و باور به سرزمین انسانی در همه جای دنیا شکل گرفته، بنابراین نمیتوانم آن را رد کنم. شاخصههای دیگر را نمیدانم، اما این را میدانم که بله از تعهد و عشق سرچشمه گرفته و حرف زده. از رنج گفته، از درد گفته، از مبارزه درونی خودم گفته. ولی هرگز به اسلحه فکر نکردم. هرگز به براندازی فکر نکردم. هرگز به بیرون راندن کسی از میدانی که در آن قرار گرفته فکر نکردم. بلکه به تجهیز خودم، آن هم با قدرت روحانی و معنوی خودم فکر کردم. آیا اینها شاخصههای شعر حماسی است؟ اگر هست، بله شعر من حماسی است.
اما اینکه قصد پرواز دارد؛ این طبیعی است که وقتی پشت میلهها هستی و سالهای طولانی پشت میلهها هستی، آرزوی پرواز و عبور از این حصارها در قلب تو باشد و من این آرزو را داشتم که از این مرزهای محدود، مرز اندیشههای کجاندیشانه، از مرز بدبینیها و سوءتفاهمها عبور کنم. دلم میخواهد به شما صادقانه بگویم که عبور از دیوارها و سیمهای خاردار آخرین آرزوی من بود. و خیلی بیش و پیش از آن آرزو داشتم که از مرزهای اندیشههای ناصواب عبور کنم. و باور کنند و خالصانه ببینند، باور کنند که من هیچکدام از این جرایم را مرتکب نشدم و من فقط یک انسانم و به جرم شریفترین اعمالم مورد بدبینانهترین اتهامها قرار گرفتم. بله، من آرزوی پرواز داشته و دارم اما از مرزهای ساختگی و موهوم و اندیشههای اصلاحنشده.
از اشعارتان ولی هنوز چیزی در دسترس دارید؟ میتوانم خواهش کنم یکی از اشعارتان را که در زمینه صحبتشده است، برای ما بخوانید؟
یک شعر را میخواهم برایتان بخوانم که احساسم را به همبندیهایم و یک زن زندانی در لحظهای که با او بودم بیان کردهام. اسم این شعر هست "روزهای رفته":
ذرهای افتاده بر خط ملال روز و شب / روز، سرگردان و همپیمان شب / مانده در اندیشه اندوه بیپایان شب / روزها گم گشته در دامان شب / شب نشسته جای روز / خوب میدانم که تو / در پی آن روزهای رفته میگردی هنوز / رفته از دست تو فرصتها که بود / او سرابی بود و دریایی نمود / این همه شیرین و فرهادت نبود؟ / حسرتت بر جان و از حسرت چه سود؟ / چشم میدوزی به روز / خوب میدانم که تو / همچنان در آرزوی عشق آن مردی هنوز / هستیات را دادهای تاوان عشق / هستیای از درد بیدرمان عشق / او نمک خورد و نمکدان را شکست / تا کجا هستی تو بر پیمان عشق / چادر شب را بزن یک دم کنار، از رخ زیبای روز / خوب میدانم که تو، در میان آتشی و همچنان سردی هنوز / کاروان رفت و تو ماندی و دریغ از یک نگاه / بارها شد گوهر اشکی که افشاندی به راه / دشمنی کردند و افتادی به چاه / باز کن آن شهپر پرواز خود تا اوج ماه / ماه میخندد به روز / خوب میدانم که تو، در قفای کاروان رفته چون گردی هنوز / خوب میدانم که تو، در پی آن روزهای رفته میگردی هنوز.
ممنونم. در عین حال اشاره کردید به اینکه در زندان آرزوی پرواز و آزادی همیشه با شما بوده. تا چه حد با شعرتان احساساتتان را برای خودتان یا برای مدیتیشن یا بدست آوردن آرامش میسرودید. شاید یک نمونه از چنین شعرهایی را اگر در دسترس دارید بتوانید برایمان بخوانید.
بله، شعرم حداقل این دو جنبهای را که به درستی نام بردید را داشته. یکی اینکه دوست داشتهام خاطراتم جاودانه بشود. خاطرات زندان، به عنوان یک زن زندانی، شاید خیلیها در دنیا دوست دارند بدانند در قرن بیست و یکم در گوشهای از دنیا چطوری یک زن ده سال در یک زندان زندگی کرده و هر روز چی فکر میکرده و با مشکلاتش چطور کنار میآمده. خوشحالیهایش چیها بودند؟ و من اینها را مینوشتم. چیزهای کوچک و معمولی هم در میانشان زیاد هست. رنجهایم را مینوشتم. من چون اینها را بعدا نخواندهام، حفظ نیستم. شاید برای خیلی شعرا تعجبآور باشد که کسی شعر خودش را حفظ نباشد. ولی چون من اینها را مینوشتم و میدادم و سالهاست ندیدهام بنابراین حفظ نیستم. گاهی یک نصفه از شعر یادم است. یکبار حالم خوب نبود. به خاطر صحنههایی که آنجا دیده بودم؛ نوشتم: امروز گریه کردم / ساعتها پشت پرده سبزم گریه کردم.
در وصف یک خانم نوشتم: مثل حباب بود/ نه از جنس آب / مثل رویا بود / نه در خواب / مثل ابر، سپید بود / مثل خورشید، سرخ بود / که بالا رفته بود، زلال بود / گرم بود / مثل مهر بود / مهربان بود.
این را گوش کنید! برای پدری است که دخترش را اعدام کردهاند: پشت غدههای اشکی چشمش به دریا میرسد / دریا طوفانی میشود / موجها تیز میشوند / همه چیز در هم میشکند / اما طوفان میگذرد / دریا آرام و آسمان آبی میشود / اما زخمهای فراوان سهم هر روزه اوست.
نه امروز را دیگر تا به شام تاب نمیآورم / چیزی درون قلبم چنگ میزند / کاسه چشمانم از فشار اشک خرد میشود / بغضی سنگین، دردی، راه گلویم را بسته است/ راه گریزی نیست / ناچار باید بمانم / مرگ نمیخواهم / خواب نمیآید / فریاد نمیشاید / این روز شب میشود آیا؟
نمیخواهم شعرهای غمانگیز برای مردم بخوانم چون همه خودشان غم دارند.
فکر نمیکنید اگر این طور باشد در این شعر غمانگیز خودش را آدم پیدا میکند؟ دوست دارید شعر دیگری بخوانید؟
نه. وقتی توی شعر میروم، توی حس زندان میروم. توی حس خانمهایی که هنوز آنجا هستند. لطفا به آنها بگویید که من دلم پیششان است. نرگس محمدی من دلم باهاته، نازنین زاغری دلم باهاته، مریم اکبری دلم باهاته، زهرا زهتابچی، فاطمه مثنی، آزیتا رفیعزاده، بچههای بهائی، الهام نعیمی، نسیم باقری. همه را گذاشتم آمدم. و دلم با آنهاست و زنهایی که در زندان عمومیاند. بعضیهایشان شنیدم اعدام شدند. قلبم با آنهاست، جدا نشدم.
اتفاقا سوال بعدی من این بود که در این دو ماه که در آزادی به سر میبرید زندگی برایتان چگونه است؟
انطباقم با شرایط بیرون در شرایطی که از لحاظ عاطفی هنوز سخت متعلق به دوستانم درون زندان هستم، سخت است. سرعت دنیا برای من زیاد است. من به سرعت کم عادت کردهام. سرعت خیلی بالاست و فکر میکنم کاراییام کمی بالاتر از صفر است. برایم سخت است. بیشتر در خانه هستم. شبها مردم به دیدنم میآیند. هنوز میآیند. و من در خانه را نبستهام. و خوشحال میشوم از دیدنشان. حقیقتی را باید به شما بگویم. تنها ساعتهایی که خیلی خوبم موقعهایی است که دارم کسانی را ملاقات میکنم. و برای آنها خوشایند است که میبینند یک نفر آمده بیرون و خوب است، بد نیست. آن ساعتها را دوست دارم. ولی در بقیه مواقع احساس بیگانگی دارم؛ حتی با خانه خودم. خیلی بهتر شدهام ولی کاملا خوب نشدهام. اوایل پول نمیشناختم و خیابانها را که اصلا نمیشناختم. خیلی از آدمهایی را که میآمدند نمیشناختم. بچههایی که بزرگ شده بودند یا بچههای جدیدی که به دنیا آمده بودند. خیلی کسان در این فاصله فوت شدهاند. خلاصه اینکه دنیای غریبی است برایم. اخیرا شنیدم یکی از همبندیهای نازنینمان در سی سالگی در اثر حمله آسم فوت کرد و اصلا نتوانستهام از این رنج خودم را رها کنم و به او فکر میکنم که ساعتها با هم صحبت میکردیم. جای خوابم تغییر کرده. تشک کمی برایم تجملی و لوکس است (خنده).
گفتید که به دیدنتان میآیند. میخواستم بپرسم که آیا همسایهها و همکاران و دوستان قدیم به دیدار شما میآیند؟ و روابط اجتماعی خوشایند هست؟ که خودتان گفتید.
خیلی زیاد. یعنی اصلا باورکردنی نیست. باورکردنی نیست که میبینم آنقدر محبت هست. خیلی ازین بابت خوشحالم.
فکر میکنید برخورد مردم با پیشتر، مثلا با اوایل انقلاب، تفاوت پیدا کرده؟
کاملا. به نحو شگفتانگیزی. من خوشحال میشوم که مردم مرا باور کنند. من در کشور خودم غریبه بودم. دیوارهایی بین ما و مردم کشیده بودند. ما را ترور شخصیت کرده بودند. سوء تفاهم خیلی بود. عقاید ما را تحریف کرده بودند. و به کسی اجازه داده نمیشد و کسی گویا میل نداشت که خودش بلند شود و برود و بخواند و تحقیق کند. نه اینکه نبود، ولی به اندازه کافی نبود. ولی امروز فکر میکنم درصد بالایی از این سوء تفاهمها برطرف شده. به مردم گفته میشد که اینها دستساخته یک بار انگلیس،یک بار روسیه، یک بار آمریکا هستند. بسته به اینکه با کدام کشور خصومت داشتند ما را به آنها وابسته میکردند. کمااینکه الان ما آمریکایی هستیم، ما اسرائيلی هستیم. پیامبر ما را مورد اهانت قرار میدادند. آثار ما را تحریف میکردند. الان اینجوری نیست. به یمن وسایل ارتباط جمعی و تکنولوژیهای پیشرفته مردم خودشان فرصت مطالعه، دیدن، شنیدن و تصمیم گرفتن دارند. از این بابت خیلی خوشحالم. برایم مهم نیست که پشت کتاب من اسم نوشته شده باشد، اسم شاعر، ولی دوست دارم که شعرم خوانده شود و زندانم مرور بشود.
یک سوال دارم. اگر هیچ تعصبی نباشد. و یک نفر به شما که الان در آلمان زندگی میکنید بگوید من پیرو یک اندیشه هستم، به صلح معتقدم و از همه راهکارهایی که به جنگ ختم میشود دوری میکنم. من به وحدت عشق میورزم. وحدت در کثرت. معتقدم که همه ما در یک اصولی با هم مشترکیم ولی تفاوتهایمان مثل گلهای یک گلستان است که زیبا میکند آن گلستان را. تفاوتهایمان هم هست. میگویم زبان واحد بینالمللی داشته باشیم، ولی همه زبان مادریشان را هم داشته باشند. اوزان بینالمللی داشته باشیم. همه خودمان در جستجوی حقیقت باشیم. تقلید نکنیم. مرجع تقلید نداریم. کشیش نداریم، آخوند نداریم، خاخام نداریم. هر کس خودش تحقیق و حقیقت را پیدا کند. تعصب نژادی، قومی، جنسی نداریم. مردمان را به یک چشم میبینیم. اگر شما تعصب نداشته باشید و این سخنان را یک سیاهپوست یا سرخپوست بگوید شما نسبت به اینها واکنش بد نشان میدهید؟
البته که نه. من موافق به کار گرفتن عقل و دوری از تعصب هستم.
بهائیها چیزی نمیگویند که مستحق این همه باشند. تمام تعالیم آنها را که نگاه کنید یک مورد پیدا نمیکنید که در ته قلب و باورهایتان نباشد. داری با آنها زندگی میکنی. یک سری مسائل هم هست مثل مسائل اخلاقی، مثلا گذشت کنید، که وقتی میخوانی بیشتر با آن آشنا میشوی. پس وقتی من میگویم پیرو آیینی هستم که جانم را برایش میدهم، فکر میکنم پس پیروی چه باشم اگر پیروی اینها نباشم. دنیا به سمت جنگ میرود. انگار در قطاری نشستهایم که هیچکس آن قطار را متوقف نمیکند. مگر جنگ اول و دوم جهانی و جنگهای الان چطور اتفاق افتادهاند؟ من میخواهم دعوت به صلح کنم. پشت راهکارهای صلح، همزیستی مسالمتآمیز و احترام به حقوق هم نهفته است. پس به من کمک کنید تا بگویم که من مستحق تهمت و بدبینی نبوده و نیستم.
این سخنان نشان میدهد که شما به چه چیزهایی اعتقاد دارید. یک سوال که برای خیلیها مطرح است وقتی راجع به شهروندان بهائی صحبت میکنند و متاثرند از زجر و فشاری که بسیاری از آنها متحمل میشوند، این است که از دوستان بهائیشان شنیدهاند که میگویند ما حاضر به ترک وطنمان نیستیم و این در مرام و آیین ماست که سختی را تحمل کنیم و با این حال باید در ایران بمانیم. این واقعا جزو مرام و آیین بهائیهاست؟ و این روحیه از کجا میآید که حاضر نیستند جایی را که آنقدر بهشان فشار میآید و سرکوب میشوند مثل خیلی ایرانیهای دیگر ترک کنند؟
البته خیلیها ترک کردهاند. اشکالی هم نبوده. این همه بهائیها که به کشورهای مختلف دنیا رفتهاند، یعنی آزاد بودهاند که ترک کنند و ترک کردهاند. اما یک عده و از جمله من فکر میکنیم که ایران کشور ماست. ایران وطن من است و وطن مقدس من است چون وطن بهاءالله است. بنابراین من نمیخواهم ایران را ترک کنم. از مشکل فرار کنم. صورت مسئله را پاک کنم و مشکل را برای بقیه بگذارم. وقتی من نباشم، مشکل که هست، پس تو بکش، من رفتم خداحافظ. معنایش این است دیگر. من معتقد نیستم. ممکن است روزی مجبور شوم این کار را بکنم. بخاطر همسرم، فرزندم یا کسان دیگر. ولی در قلب من این است. و اگر تا حالا در ۶۵ سالگی - از ۲۵ سالگی تا ۶۵ سالگی - در این کوران بلا بودهام، چون اعتقاد دارم که اینجا کشورم است و سوء تفاهمها باید برطرف شود. کمک باید بکنیم که این جامعه زنده بماند. نمیتوانیم فرصت و اجازه بدهیم که دگراندیشان کشورمان محو و نابود بشوند. و بدانید شما، که هیچ چیز جز اضمحلال کامل جامعه بهائی ایران در این سالها مورد نظر نبوده. ما زنده ماندیم، باقی ماندیم و زنده میمانیم. حتی اگر تک تک نباشیم ولی جامعه ما زنده میماند. بنابراین ارزش دارد که بمانیم و لطفا بخاطر داشته باشید که من به عنوان یک زن ایرانی و در عین حال بهائی در ایران زندگی کردهام. من همه هموطنانم را دوست دارم. برای سرافرازی ایران و ایرانی زندگی و خدمت کردم. به آن بخش از جامعه هم که خدمت کردم بخشی از جامعه بزرگتر بوده. و آمادهام به همه جامعه خدمت کنم. بنابراین من دوست دارم کنار مردم و وطنم باشم و نمیخواهم ترکشان کنم. در عین حال هر که رفته من به انتخابش احترام میگذارم. هرگز در عمرم کسی را سرزنش نکردم که چرا رفته است. تشخیصش این بوده که برود.
موضوع دیگری که درباره شهروندان بهائی مطرح میشود این است که بهائیها به طور مشخص موضع سیاسی نمیگیرند و در فعالیت سیاسی شرکت نمیکنند. این واقعا به چه صورت است؟ آیا مثلا این مصاحبه که دارد انجام میشود به نظرتان سیاسی است؟
من فکر میکنم تعریف از امر سیاسی باید روشن شود. تعریف من از امر سیاسی انواع فعالیتهای حزبی و معطوف به کسب قدرت است. من نه فعالیت حزبی دارم و نه در پی کسب قدرتم. قدرت سیاسی اصلا در آثار بهاء واگذار شده: ما این قدرت و ثروت و هر چیز که هست را به امرا واگذار کردیم و قلوب را از برای خودمان خواستیم. بنابراین وقتی من درباره مسائل زندان و شعرم حرف میزنم این مقوله را به هیچ وجه سیاسی نمیدانم. اما اینکه از تریبونی که در اختیارمان قرار گرفته برای بیان برخی جنبههای مشکلاتمان و واقعیتهای طرز فکرمان استفاده کنیم هم این تشخیص من بوده. انتخاب شخص من بوده. هیچ کس در این انتخاب مرا کمک نکرده و مرا جهت نداده. من انتخاب کردم. شاید از میان هفت همکار ما هیچکدام دیگر - البته شنیدم که فریبا [کمالآبادی] هم یکی دو مصاحبه کوتاه داشته - هیچ کس شاید اصلا کار مرا قبول نداشته باشد، نمیدانم، با کسی صحبت نکردهام و حتی از مرکز جهانی بهائی خبر ندارم که کار مرا میپسندند یا نمیپسندند. چون من به عنوان یک فرد تصمیم گرفتم که از این امکان استفاده کنم و بخصوص در باره شعرم صحبت کنم. چون مردم بیشتر درباره شعر سوال میکنند. من دشمنپراکنی نمیکنم. راجع به خودم و شعرم حرف میزنم.
در عین حال دوست دارم به شما بگویم که ما تمام تکالیف شهروندیمان را انجام میدهیم. شهروندان قانونمدار هستیم. مالیات میدهیم. سربازی میرویم. در دوره جنگ، جنگ رفتیم و در مواردی که مشکل پیش آید کمک میکنیم. به قانون اساسی احترام میگذاریم. ولی متاسفانه حقوق شهروندی ما زیر پا گذاشته شده. فکر میکنم وقتش رسیده که دولت ما به وعدهای که دادستان کل، آقای دری نجفآبادی، در زمانی که ما در سلول بودیم داد، عمل کند. او اعلامکرد که ما حقوق شهروندی بهائیها را خواهیم داد. تشکیلات ما تعطیل شد، ولی حقوق شهروندی ما داده نشد و من همچنان چشمانتظارم که وعده دادستان کل در حق جامعه بهائی ایران عمل بشود.
انتظارتان از مردم دیگر، شهروندان غیربهائی چیست؟
اینکه به چشم خودشان ببینند و به گوش خودشان بشنوند و با قلب خودشان درک کنند.