1. پرش به گزارش
  2. پرش به منوی اصلی
  3. پرش به دیگر صفحات دویچه وله

چشم به‌راه میهن

۱۳۸۷ اردیبهشت ۶, جمعه

"کافه گینزبورگ"، وبلاگی است که از سال ۲۰۰۶ به بخشی از گوشه‌های زندگی ایرانیان مقیم اسرائیل می‌پردازد. فرهاد مرادیان، نویسنده‌ی این وبلاگ که سال‌هاست در تل‌آویو اقامت دارد، می‌گوید: « نه، در اسرائیل خوش نمی‌گذرد».

https://p.dw.com/p/DmrJ
"کافه گینزبورگ"
"کافه گینزبورگ"عکس: cafeginsburg

وبلاگ را که باز می‌کنی، ابتدا رنگ آجری لوگوی ساده‌ی آن نظرت را جلب می‌کند و بعد این عنوان: «کافه گینزبورگ، فرهاد مرادیان از زندگی‌اش در تل‌آویو می‌نویسد». زیر این تیتر، مرادیان با ترجمه‌ی فارسی ترانه‌ا‌ی به زبان عبری به نام "از درخشش لبخندت" به بازدید کننده خوش‌آمد می‌‌گوید:

«از درخشش لبخندت خورشید تیره است
شکوهش جوانیم را

در صحرای آرامت به آتش کشیده

بیهوده بر من مخند
راز چشمانت را می‌دانم

که به من می‌گویند

معشوق تو ام»


فرهاد مرادیان، نویسنده وبلاگ "کافه گینزبورگ"
فرهاد مرادیان، نویسنده وبلاگ "کافه گینزبورگ"عکس: Farhad Moradian

این شعر متن آهنگی است که این‌ روزها در اسرائیل بر سر زبان‌هاست و خواننده‌ی معروف، تئودور بیکل آنرا اجرا کرده است. مرادیان این ترانه را برای یکی از دوستان اینترنتی‌اش، نازلی، ترجمه کرده است: « نازلی لینک این پُستش را برام فرستاد که در آن یک شعر عبری را با حروف انگلیسی گذاشته بود و خواسته بود که اگر کسی عبری بلده، براش ترجمه کنه. این شعر این‌قدر به نظرم قشنگ اومد که تصمیم گرفتم ترجمه‌اش را اینجا بگذارم و اونو به نازلی تقدیم می‌کنم.»

از اراک تا تل‌آویو

فرهاد مرادیان که بلافاصله پس از انقلاب، از زادگاهش اراک راهی تل‌آویو می‌شود، از جمله ایرانیان وبلاگ نویسی است که در اسرائیل زندگی می‌کند. او در مورد انگیزه‌ی ساختن این وبلاگ در سال ۲۰۰۶ می‌نویسد، همیشه: « ... تصمیم داشتم وبلاگی به‌زبان فارسی خطاب به ایرانیان مقیم اسرائیل باز كنم. ازآنجا كه از عطش این جامعه، كه خودم هم جزوی از آنم، به شعر و ادبیات فارسی و هنر ایرانی آگاه هستم، مطمئن بودم كه چنین وبلاگی تا حدی جوابگوی این خواسته‌ها باشد. دیگر این‌كه، از شما چه پنهان، گفتنی‌ها با این جامعه زیاد دارم.»

تشویق به ادامه‌ی کار

ساختن یک وبلاگ و نوشتن و به‌روز کردن پیوسته‌ی آن، ولی دو موضوع بسیار متفاوت هستند. چه چیز باعث شده که مرادیان هم‌چنان به نوشتن در دفترچه‌ی خاطرات مجازی خود ادامه دهد؟

« كامنت ها وايميل‌هایی كه از همان روز اول از طرف هموطنان خوبم از نقاط مختلف می‌رسد، بهترین احساس را به من می‌دهند. به‌روی من دریچه‌ی تازه‌ای باز شد؛ منی كه بدون خواسته‌ی خودم، مسیر زندگی را تغییر داده واز بیشتر دوستانم كه بهترین دوران زندگی را با هم گذرانده بودیم، جدا شده‌ام؛ دوستانی كه با زبان مادریم با همدیگر سخن می‌گفتیم، شوخی می‌كردیم، شعر می‌گفتیم‌‌، آواز می‌خواندیم، بحث‌ها می‌كردیم وخاطره‌های مشترك داشتیم. نه تنها چند دوست قدیمی را از این راه پیدا كردم، بلكه دوستان جدیدی پیدا كردم كه گوئی سال‌های سال است كه آنها را می‌شناسم. به آنها مرتب سر می‌زنم واز اینكه به من سر می‌زنند، خوشحالم.»

بدحالی در اسرائیل

این خوشحالی وقتی اندکی تیره وتار می‌شود که فرهاد مرادیان کامپیوتر را خاموش می‌کند و به زندگی روزمره برمی‌گردد. او در مصاحبه‌ای در پاسخ به این پرسش که در سرزمین هم‌کیشانش به او خوش می‌گذرد، می‌گوید: « نه، در اسرائیل خوش نمی‌گذرد».

یکی از دلایل این بدحالی فرهاد، ترس و وحشت از ترورهای روزمره و وجود کشمکش بین فلسطینی‌ها و دولت اسرائیل است. با وجود این‌که مرادیان هر روز به صورتی با مسئله‌ی ترور روبروست، با این حال ذره‌ای حس کینه و نفرت نسبت به مردم فلسطین در خود احساس نمی‌کند: «... با این‌كه من وفرزندانم در این محیط زندگی می‌كنیم وبارها اتفاق افتاده كه روز یا ساعاتی قبل از انفجار در مكانهائی كه خرابكار انتحاری منفجر شده، عبور كرده‌ایم وطبعا این موضوع ما رابه‌ فكر می‌اندازد كه ما هم با تفاوت‌های كم زمانی، می‌توانستیم جزو قربانی‌های ترور باشیم و با این‌كه وقتی به اطراف نگاه می‌كنیم ومی‌بینیم كه این قربانی‌ها در همسایگی خانه ما، در بین همكاران و آشناها فراوان هستند‌، هیچ‌گاه خواهان تلافی وخونریزی مردم بی‌گناه فلسطینی نبوده‌ایم و این احساس در تمامی مردم، حتی خانواده‌هائی كه بر اثر ترور قربانی داده‌اند، وجود دارد.»

مرادیان وقتی به ریشه‌های این ترور می‌پردازد، می‌نویسد: «مردم فلسطین مانند مردم چند كشور دیگر، بازیچه‌ای در دست رهبران یا گروه‌های افراطی دیگر هستند. برای مثال، در چند سال اخیر گروه‌های مختلف فلسطینی، روزانه ده‌ها موشك با برد كم كه ساخت خودشان است، به‌طرف شهرهای اسرائیل پرتاب می‌كنند كه باعث صدمات جانی ومالی فراوانی می‌شوند».

همکار محجبه

این تنها نکته‌ای نیست که باعث تأسف و تأثر مرادیان در تل‌آویو می‌شود. عقاید جزم‌گرایانه برخی از مسلمانان متعصب نیز دنیا را به کامش تلخ می‌کنند. از جمله کارمندی که "فوق لیسانس علوم تربیتی دارد و برای اجرای یک پروژه مشترک به‌ زبان عربی، قرار است" روبروی میز مرادیان بنشیند. او ظاهر همکارش را چنین توصیف می‌کند: «... لباسهایش از پوشش اسلامی‌ای که در ایران رایج هست، هم پوشیده‌تر است. یک مانتوی بلند طوسی رنگ تا ساق پا روی یک شلوار بلند به تن دارد و یک شال یا در واقع مقنعه بلند، شبیه مجریان زن صدا و سیما به سر داره که حتی یک تار مویش هم پیدا نیست.»

این خانم محجبه با آن‌که "معلوم ست از صحبت با مرد غریبه ممانعت می‌ورزد"، بالاخره تن به گفت‌وگو با فرهاد می‌دهد، ولی می‌گوید؛ ایرانی‌ها اصلاً "مسلمان" نیستند: « سرش را چند بار به راست وچپ تکان می‌دهد و می‌گوید "ایرانی‌ها؟ مسلمان؟" دهنم از تعجب باز می‌ماند. . . می‌خواهم دفاعی بکنم و بگویم که اسلام در ایران، از همان اوایل تثبیت آن در جزیره العرب، به ایران هم وارد شد .... این برای خودم خیلی جالبست که به تقلا افتاده‌ام تا از مسلمان بودن ایرانی‌ها دفاع کنم. اما پیش خودم فکر می‌کنم، باید بفهمم منظورش چیست.»

مرادیان، پس از طرح چند سئوال بکر در این زمینه، سرانجام درمی‌یابد که خانم فوق لیسانس امور تربیتی معتقد است که «وقتی ایرانی، کاملا با عرب قاطی شود و زبان رسمی در آنجا عربی شود، آنوقت مسلمانند.»

واکنش مرادیان‌: «شوکه می‌شوم نسبت به این‌همه نژاد پرستی که در این مردم موج می‌زند و اسلام را که یک دین جهانی است، دین عرب می‌داند و می‌خواهد هویت ایرانی را بگیرد و آنوقت بگوید که او مسلمان است. می‌گویم: "رویای بیخودیست. ایرانی تا ابد ایرانی باقی خواهد ماند. سرزمین بزرگ ایران، همیشه به دور از شرق و غرب می‌ماند ....آری عربها در تغییر نام خلیج فارس به خلیج عربی، موفق نشدند."

او با لحنی تمسخرآمیز می‌گوید: "خوابت خوش! خلیج دیگر، خلیج عربی است و تا ابد خواهد بود. این ابتدای کارست."

مرادیان در پایان تفسیرش بر این گفت‌وگو می‌نویسد: «عقایدش برایم باور نکردنی و دردناکست...»

دوری از میهن

یکی از نکته‌های دردناک دیگر در زندگی این وبلاگ‌نویس، دوری از وطن است. او در مقالات متعددی به این موضوع اشاره می‌کند. اندوه این جدایی چنان ژرف است که مرادیان اغلب کشوری را برای مسافرت برمی‌گزیند که رنگ و بوی ایران داشته باشد: «مدت‌ها بود قصد سفر به سرزمینی را داشتم تا بلکه در آن نام ونشانی از وطنم ببینم؛ سرزمینم ایران که ورودم به آنجا به جرم زندگی در اسرائیل ممنوع است. قرعه این سفر به نام هند افتاد؛ کشوری که همیشه در تاریخ، نامش پهلو به پهلوی نام ایران بوده ... و در هر گوشه ـ کناری می‌توان نام ایران و پرشیا را شنید و چشم را با دیدن واژگان پارسی که بر در و دیوار شهرها خودنمایی می کنند، روشن کرد...»

یک بار هم مرادیان برای دیدن نشانه‌های ایرانی به ترکیه سفر می‌کند. این بار او از نگاه دوربینش به میهن خود نظری می‌اندازد: «عدسی دوربین مناظر را می‌بلعد. ... اینجا همسایه غربی سرزمینم ایران، ترکیه است که سرک می‌کشم از دیواره‌های غربی‌اش تا بلکه شاید روزی دوباره از همین مرزها بر خاکش بوسه بزنم‌.»

انگار تئودور بیکل از زبان مرادیان است که در ترانه‌ی "از درخشش لبخندت" می‌خواند:

«اما تورا در غروب دیدم،
و در اندیشه‌های درونم در بند تو اسیرم
بیا، بیا، بیا بسویم»

ترجمه‌ی کامل این شعر را در وبلاگ "کافه گینزبورگ" بخوانید.

ب. امید