گفتههای ناگفتهی گلستان: باروتی که نم کشید!
۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبهبهیاد آوردم که در مطلبی راجع به زندهیاد مهدی اخوان ثالث شاعر، از بزرگواریهای او سخن گفته بود. از این که کسی را که به او توهین کرده بود، پس از مرگ ستایشاش میکرد. از او پرسیدیم:
دویچه وله: شما در مطلبتان از شبی میگویید که فرد ناسزاگویی در خانهی شما به آقای اخوان توهین میکند. اما اخوان بعد از مرگ او، جز ستایش، چیزی از او نمیگوید: «با وجود آنکه میدانست که حقش نیست». بهنظر شما، تطهیر آدمها بعد از مرگشان و با زبان ستایش از آنها سخن گفتن، کار درستی است؟
ابراهیم گلستان: حتماً کار درستی نیست. ولیکن یک گذشت شخصی هم در کار است. اخوان از بزرگواری این کار را کرد. من هیچ در این زمینه شک نداشتم که بزرگوار است که اینکار را میکند و میبخشد. اما کار نادرستی است. بهخصوص اینکه در بعضی موارد، آنچه از او تعریف میکنند، یک جریان فکری را در مملکت بیچاره کرده است. کار اخوان، کار درستی نبود، ولیکن شرافتمندانه، نجیبانه و بزرگوارانه بود. خیلی بزرگوارانه!
اما ما ایرانیها این عادت را داریم که به محض اینکه کسی سرش را زمین گذاشت و از دست رفت، میشود خدا.
آن آدم وقتی سرش را زمین نگذاشته، نباید خدا بشود و بعد از آن هم همینطور.
در مواردی، تا سرش را زمین نگذاشته، همه لعن و نفریناش میکنند، اما بعد که سرش را زمین گذاشت، میشود خدا.
اتفاقاً بعد از مرگ اخوان، دکتر عالیخانی در اینجا برنامهای به یادبود اخوان ترتیب داده بود و قرار بود که آقایی هم بیاید حرف بزند. او تصادفاً در سفر بود و نتوانست بیاید. عالیخانی هم از من خواست که سخنرانی کنم و گفت که رفیق اخوان بودهای، بیا حرف بزن. من هم علیرغم اینکه عادت به اینکارها نداشتم، رفتم و صحبت کردم. این سخنرانی را گم کرده بودم، تا اینکه بالاخره در میان کاغذهایم پیدایش کردم و هم آن را در کتابی که داشتم چاپ میکردم، قرار دادم؛ و هم چون حول و حوش بیستمین سالمرگ اخوان بود، آقای بهنود آن را در مجلهی "روز آنلاین" چاپ کرد که بعد از یک ماه، هنوز هم در آنجا روی صفحه است.
این سخنرانی را من با همین مسئله شروع کردهام و گفتهام ما عادت داریم که وقتی کسی هست، پدرش را درمیآوریم و وقتی که مرد… نمونهی فوقالعادهی آن… چه بگویم؟! آدمها پرت هستند، گفتوگو ندارد دیگر.
بههرحال نمونهی آن در مجلهی فردوسی اتفاق افتاد که آقایی برای اینکه سیمین خوشش بیاید و او را به عنوان معاون خودش قبول کند، خود را یکهتاز انتقاد هنری کرده بود و در چندین شماره، فحشهای عجیب و غریبی نسبت به فروغ مینوشت که آخرین آن، دو روز قبل از مرگ فروغ به چاپ رسیده بود. این مقالهی پر از فحش روز پنجشنبه درآمد، دوشنبهاش فروغ مرد و پنجشنبهی بعدی، همین آقا مقالهای نوشته بود، پر از تعریف از فروغ.
آقای براهنی را میگویید؟
نمیدانم؛ من اسمها را فراموش کردهام. همهشان همینطوری هستند. در آن مجله، همه همین شکلی بودند. آدمهایی میآمدند، فکر میکردند که اینجا آزادی هست و یا اینها دارند یواشکی کارهای عجیب و غریب میکنند. عباس میلانی هم در این مجله مقاله مینوشت، بهخاطر اینکه میخواست حرف بزند. شما احتمالاً این داستان را نمیدانید. من را گرفتند…
کی؟
سال ۱۹۷۴ مرا گرفتند بردند. در اینباره نوشتهای هم دارم. بههرحال خیلی هم… از این میگذرم. اما بعد از اینکه آزاد شدم، از یکی از رفقایم پرسیدم که اصلاً چرا مرا گرفتند؟ او گفت تنها کاری که میتوانم بکنم، این است که به آقای ثابتی، مقام امنیتی، تلفن کنم و وقت بگیرم که تو پیش او بروی، با او حرف بزنی و ببینی چرا تو را گرفتهاند. همین کار را کرد و من هم رفتم آقای ثابتی را در محلی در سلطنتآباد که نزدیک خانهمان هم بود، دیدم.
ثابتی گفت: «آقای گلستان، آیا میدانید که از وقتی ما به اسم شما برخورد کردهایم تا وقتی شما را گرفتیم، فقط ۱۱ دقیقه طول کشید؟» گفتم: «شما اسم این را چی میگذارید؟ از وقتی شما روی ماشهی هفتتیرتان فشار بیاورید و مغز من پر از خون، روی دیوار پشت سر شما بپرد، ۱۱ ثانیه هم طول نمیکشد. اما اصلاً چرا مرا گرفتید؟» گفت: «وقتی ساعدی را گرفتیم، در نامههایش به جملهای از شما برخوردیم که جملهی بسیار مرموزی است و فوری شما را گرفتیم.» البته من با ساعدی رابطه نداشتم، فقط دوبار او را دیده بودم.
چه گفته بودید شما؟
آن جمله این است: «بگو رفتم تماشای آتشبازی؛ باران آمد، باروتها نم برداشت.» به ثابتی گفتم: آقای ثابتی، این جمله را من ۲۶ سال پیش نوشتهام. خطاب به آقای ساعدی هم ننوشتهام، آن را آخر یک قصه نوشتهام و این قصه تا کنون چهار یا پنج بار چاپ شده است. آقای ساعدی این قصه را خوانده است، اما شما که مقام امنیتی و اطلاعاتی هستید، نخواندهاید. من نوشته بودم که شما بخوانید، اما نخواندهاید و اطلاع نداشتید. من چهکار کنم.
این جمله ته قصهای است که یک خبرنگار خارجی به ایران میآید که در مورد انقلاب آذربایجان بنویسد . پهلوی فردی مانند من میآید که ترتیب رفتن او به تبریز را بدهم. وقتی اینکار ترتیب داده میشود، شبی که میخواهد برود، آذربایجان سقوط میکند و او نمیداند چکار کند. دعوت هم کرده است و میهمانان نمیآیند. فقط دختر خوشگلی که بلند کرده، پهلوی اوست. به اتاق مهمانخانه میرود که با او بخوابد، اما نمیتواند با او بخوابد. فکر میکرده به ایران میآید، انقلاب تازهی کمونیستی را در آذربایجان میبیند و مانند رفقای دیگرش که کتابهایی راجع به کشورهای دیگر نوشتهاند، کتابی راجع به ایران خواهد نوشت. اما نشد. خُب پکر میشود. دختره هم قهر میکند و میرود. او تنها مانده و نمیداند چهکار کند. بهخودش میگوید: بنویس، مقاله بنویس. دارد با خودش حرف میزند و از خودش میپرسد: در مقالهام چه بنویسم؟! میگوید: بنویس، رفتم تماشای آتشبازی؛ باران آمد، باروتها نم برداشت.
همانجا به آقای ثابتی گفتم که من میدانم شما به این مجله پول میدهید. هم خودتان پول میدهید و اجازه میدهید چاپ شود و هم به دکتر اقبال میگویید از بودجهی محرمانه، همچنان که به این یا آن حسینیه پول میدهد، به این مجله هم بدهد. فکر شما این است که با انتشار این مجله و مقالههای چپنمایی که در آن چاپ میشود، تمام اشخاصی که چپ هستند، میآیند خودشان را نشان میدهند. اگر کسی شعور داشته باشد و چپ باشد، خود را اینجور نشان نمیدهد. اما فراموش میکنید، همین مجله، مقداری افکار چپ خام را انتشار میدهد و آدمهای کمفهمی که دلشان میخواهد اتفاقی بیفتد و حرفی بزنند، آنها را میخوانند و تکرار میکنند. آن وقت شما میروید آنها را میگیرید. یعنی شما در حقیقت دارید دانه میکارید که اینها را بگیرید. اما عدهای هم که کاری نمیکنند، وقتی اینها را میخوانند، شروع میکنند به اینکه بروند افکار چپ را دنبال کنند. ثابتی فکر کرد و فردای آن روز هم مجلهی فردوسی را توقیف کرد. اما دیدند نمیشود، چنین مجلهای را لازم دارند که باشد، دوباره راه افتاد و همان آش و همان کاسه.
نفهمی، منحصر به مقام امنیتی و حتی سلطنتی هم نبود. شاه خیلی چیزها را میفهمید، ولی در حد خودش، زندگی خودش و موقعیت خودش نمیفهمید. فکر میکرد اینها را به مردم بخشیده است. اصلاحات ارضی را انجام داده و مردم باید بگویند چشم و بهبه بگویند. اما نه او اینها را به مردم بخشیده بود و نه مردم وظیفه داشتند بگویند بهبه و چهچه و نه اصلاحات ارضی، اصلاحات درستی بود.
من فیلمی دربارهی اصلاحات ارضی ساختهام که خیلی ساده است. به دهی رفتهام، به آدمی برخورد کردهام که کارهایی انجام داده است. با او گفتوگو میکنم و او هم وضعیت خود، خانواده و دهش را توضیح میدهد و از کارهایی که انجام داده و اینکه چگونه پول درآورده است میگوید. خیلی هم طرفداری از دولت است و… ولی داستان این آدم عین خود شاه است. بعد از این حرفها هم روی پشتبام میرود، قدم میزند و برای من سخنرانی میکند که چه کارهایی کرده است. در همان حال، در حیاط خانهاش هم بچههایش دارند در پهن سگ و اسب بازی میکنند. همان چیزی که هست. تو اینکارها را کردهای، خُب باید میکردی، اما درست باید انجام میدادی.
الان هم که ۳۰ سال از انقلاب گذشته است، هنوز اشخاص دارند در داخل همان فرمولهای ۳۰ سال پیش حرف میزنند. اصلاً آدم ماتش میبرد که چگونه این مملکت، اینچنین خنگ شده است. چهجوری نمیفهمند، چهجوری نمیفهمند که باید چهکار کنند. چه بگویم دیگر؟! اصلاً گفتوگو ندارد… واقعاً گفتوگو ندارد.
آقای گلستان، همین چیزها باعث نشد که شما از ایران بیرون بیایید؟
حتماً… حتماً. من آمدم بیرون اینجا هم بودم. دیدم که نمیشود، وضعی که هست، وضع درستی نیست. برگشتم و فیلم "اسرار گنج درهی جنی" را راجع به همین وضع نادرست ساختم. شاید فیلماش را پیدا نکنید، اما کتابش را بخوانید. آن کتاب نه فحاشی است، نه چیزی. راجع به اشتباهات یک آدم هم نیست. اسم کتاب را هم نوشتهام "چشمانداز" که چشمانداز جلوی من است. اما این فیلم را هم ساختم و دیدم فایده ندارد.
یک شب هم با یک فرد درجهاول مملکت دعوایم شد و روز بعد از آن دیدم که آن آدم، چقدر از دعوای شب پیش من، توسری خورده و ناراحت است و چه درد دلهای عجیب و غریبی برای من کرد. دیدم که بمانم اینجا چهکار کنم؟ دارم چهکار میکنم. بیخود آمدم؟ نه بیخود نیامدم، آمدم این فیلم را بسازم که ساختم و کار دیگری هم نمیتوانم انجام بدهم. میروم. سال ۱۹۷۴ هم آمدم بیرون.
برای همیشه؟
آره دیگر. فقط دوبار به تهران رفتم. دلم نمیخواست ایران نباشم. فکر کردم من که اینجا هستم. در اینجا کتاب میخوانم، مینویسم، کنسرت میروم، تئاتر میروم و… تابستان هم که قرار است مهاجرت تابستانی داشته باشم، به ایران برمیگردم و کنار دریای ایران سر میکنم. در آنجا زمین داشتم، خانهای هم ساختم که تابستانها به آنجا بروم. ولی نشد. آن خانه سال ۱۹۷۷ ساخته شد، اما وقتی سال ۸۸ به آنجا رفتم، دیدم دیگر نمیشود ماند و آمدم.
من از سال ۱۹۷۳ اینجا هستم. البته نه در این خانه، در خانهی دیگری بودم که آن را فروختم و به لندن رفتم. یکی دو سال آنجا زندگی کردم. بعد دیدم که نمیتوانم در لندن زندگی کنم. من که اداره نمیروم، دلیلی ندارد لندن باشم. به جایی بروم که هوایش درستتر باشد. آمدم اینجا را خریدم و الان ۳۰ سال است که در این خانه هستم.
***
دیگر در اینجا با آنکه باران هست از آتشبازی خبری نیست که باروتش نم بکشد!
مصاحبهگر: الهه خوشنام
تحریریه: داود خدابخش