بیان عشق در جامعه سیاه سانسور • گفتوگو با ایرج جنتی عطایی (۲)
۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبهزمانه عوض شده بود. شعرهای کلاسیک قدیمی که در قالب ترانه عرضه میشد، برای مردم یکنواخت و تکراری شده بود. کمبود حس میشد ولی کسی چارهای برای آن نمیاندیشید. در همین زمان بود که ترانهسرایان جوان پا به میدان گذاشتند و خیلی زود در جامعه پذیرفته شدند. دوران خاموشی سپری شده بود و مردم به دنبال زبان اعتراض بودند. "زبان سرخی" که میتوانست "سر سبزی" را بر باد دهد.
با سراب دیگر نمیشد مردم را گول زد. آب زلالی میبایست که بر دل بنشیند و بر زبان جاری شود. ترانهی نو، خوانندهی متناسب با خود را میطلبید. خوانندهای که بتواند مفسر حرف ترانهسرا باشد. از ایرج جنتی عطایی پرسیدیم:
شما با خوانندههایی که معروف و شناخته شده بودند کارتان را شروع کردید. بعدها ترانههای شما با خوانندگان دیگری عرضه شد. مثلاً گوگوش در آغاز تنها ترانههای خوانندههای دیگر را میخواند. بعدها ترانههای خود را آورد. آیا هیچ مشکلی نداشتید که شمای جوان را به عنوان ترانهسرا بپذیرند؟ در آغاز چگونه با خوانندگان و آهنگسازان کنار میآمدید؟
با خوانندههای معروف؟
با خوانندهها و اینکه ترانههایی که شما ساخته بودید را بپذیرند که منتشرش کنند.
آن موقع آهنگساز زیاد بود، آهنگ زیاد ساخته میشد وترانهسرا هم کم بود. روی ملودی کار کردن هم کار آسانی نبود. بنابراین در باز بود برای کسانی که بیایند و برای نیاز موسیقی راه چارهای پیدا کنند. شعرهای کلاسیکی که برای ترانه ساخته نشده بودند، اما چون شعر برای ترانه وجود نداشت، بهکار گرفته میشدند، زیاد کارنمیکردند.
این بود که آن دوره، هر کسی که میآمد و میتوانست روی ملودی شعر بگذارد، طبیعی است که به او خوشآمد میگفتند. بهویژه که آن موقع در ادارههای مختلفی مانند "فرهنگ و هنر" و "رادیو و تلویزیون"، ارکسترهای متعددی بهوجود آمده بود که نیازمند آهنگ و ترانه بودند.
یعنی میخواهید بگویید که این نیاز و شرایط اجتماعی بود که ناگهان ایرج جنتی عطایی، اردلان سرفراز و…
نه آنچه میگویم به دورهی پیش از این دوره برمیگردد. ولی آن موقع، بههرروی وقتی شما آمدید ترانهسازی و آهنگسازی کردید، در بین آفرینشگران ترانه به اعتبار و اسم و شهرت مقبولی میرسید و ممکن است مردم از حضور شما بیخبر باشند، اما آنهایی که خودشان در این کار هستند، متوجه میشوند که آهنگسازی آمده است که با اینکه جوانسال است، ولی استعدادی دارد و به سراغ او میرفتند. یا در زمینهی ترانه هم همینطور. این مربوط به آن دوره است.
اما آنچه بعد پیش آمد، این بود که خود جامعه، همانطور که گفتم، در پیوند با تغییرات جامعهی جهانی، نیازمند شده بود که باورها و اعتیاداتاش را به هنر، به هنر خودش، بازنگری کند. به همین دلیل، در شعر این اتفاق افتاد. شعر ایران متحول شد و از آن قواعد و ساختار کلاسیکش جدا شد و نوع شعری که به اسم شعر نو، یا شعر امروز یا شعر مدرن شهرت پیدا کرد، بهوجود آمد. در زمینهی تئاتر هم همینطور. در زمینهی حتی تنپوش، در زمینهی نامگذاری و… جامعه شروع کرد به نگاه کردن به جهان و تأثیر گرفتن از آن.
این روند روی ترانه هم تأثیر خود را گذاشت. بهاضافهی اینکه آن وقت در خیابان، در کارخانه، در دانشگاه اتفاقاتی میافتاد و آن نوع موسیقی ترانهی پیش از این نوع ترانه، یا به آن توجه نمیکرد یا نمیتوانست آن رخدادهای مهم و عظیم آن زمان را در آن ساختار بازسازی کند. به همین دلیل، این نوع ترانه که میتوانست زمان خود را به جهان و به بیرون گزارش بدهد، شروع کرد به نیازمند شدن به نوع دیگری از آهنگسازی. این است که میبینید آهنگسازهایی مانند واروژان، منفردزاده، بابک بیات، شماعیزاده، فرید زلاند و کسان دیگری از این دست، حضور پیدا میکنند و آنها حالا بر مبنای ترانهای که آن حس را دارد بیان میکند، ملودی میسازند و سوار میکنند.
بعد هم، بههرروی، جامعه همیشه در هر دورهای، نمایندگان هنری نسلهای خود را انتخاب و معرفی میکند. آن موقع هم این نوع ترانه، ناگهان واشکفت و تأثیر خود را گذاشت و کار خود را کرد.
از اولین واکنشهای مردم در آن دوره چیزی به یادتان هست؟ اولین ترانهی شما که منتشر شد، واکنش بسیار زیادی نسبت به آن نشان داده شد. شما چیزی از این واکنشها را به یاد دارید؟
خُب خیلی خوب بود. منتها آن موقع چون تلویزیون نبود یا اگر بود، شما باید جزو اشراف میبودید که تلویزیون میداشتید، از آن ناگهانگیای که رخ میدهد و یک اثر جامعه را در مینوردد، مانند الان، باخبر نمیشدید. نمیدانستید که این ترانه کار کرده است یا نه. چون عکسالعملی که میدیدید از کسانی بود که با شما پای رادیو نشستهاند و آن را گوش میکنند. یا مثلاً خالهزادهتان صفحهی آن را خریده و میگوید: «ایرج صفحهات را خریدهام، اسم تو روی آن نوشته شده».
اما بعداً آرام آرام متوجه میشدیم که ترانههایی مانند گل سرخ، قصهی وفا، همخونه، در آن روزگار، خیلی زود مردم را متوجه خود کردهاند و شدهاند ترانههای مردم و آنها را زمزمه میکردند.
الان که میگویم مردم، منظورم آن مردمی نیست که همگان را دربرمیگیرد. برای اینکه چنین چیزی، بهنظر من وجود ندارد. یعنی مردم یک آیکون یا علامت یا ارجاع به بخشی نیست که نسبت به هرچیزی، ازجمله هنر، همسلیقهاند، همدانش و همنیازند. منظور کسانی است که در پیرامون شما هستند و شما آنها را میبینید و با هم احساس همتجربگی و همسلیقگی میکنید.
آن موقع، در آنهایی که من میدیدم و با هم احساس همسلیقگی میکردیم، میدیدم که این ترانهها، ترانهی آنها شده است. در این حد میفهمیدیم. مانند امروز نبود که چارت وجود داشته باشد و گزارشی باشد.
من که خارج از گود بودم و احتمالاً همسلیقه و همتجربهی شما نبودم، یادم هست که معمولاً نام ترانهسرا یا شاعر را همیشه خوانندهها فراموش میکردند. ولی زمانی رسید که نام شما، شهیار قنبری و اردلان سرفراز را همه میدانستند و این برای جامعهی ما مسئلهی خیلی مهمی بود. یعنی واقعیت این است که شما بین مردم واشکفتید. خوش شانسترین کارورزان هنر...
آن بحث دیگری است. یعنی در اینباره، من و دو همکار عزیز دیگری که اسم میبرید، یحتمل پاسخگوی مناسبی نخواهیم بود. این کار، بههرروی کار پژوهشگران است که بگویند چرا.
فکر میکنم آنچه در سخنانم گفتم، فکر من یا پاسخ من را با خود به همراه دارد. ولی بهصورت علمی، هنوز ما تاریخ ترانهمان را نقد و بررسی نکردهایم و هیچ برخورد منصفانه، علمی و مکتوبی وجود ندارد که دورههای مختلف ترانه را بررسی کرده باشد و بعد به اینجا رسیده باشد که چرا این سه تن، جزو خوششانسترین کارورزان هنر ایران هستند که در زمان حیاتشان، در جوانسالگیشان، جامعه نه تنها متوجه حضورشان شد، بلکه دستی هم به تشویق به شانهشان زد و لبخندی هم حوالهشان کرد.
به نظر نمیآید که فقط شانس بوده باشد. از زمانی که شما ترانهسرایی را شروع کردهاید، حدود پنجاه سال میگذرد. درست میگویم؟ یا کمتر است؟
کمتر که هست، اما آنقدر کم نیست که با هم چانه بزنیم. حدود ۴۵-۴۶ سالی میشود. در این مدت، از زمانی که شما متوجه ترانه شدید تا وقتی که خودتان به عنوان ترانهسرا معروف شدید و تا امروز، بهنظر شما، چه تحولی در ترانهسرایی ایران رخ داده است؟ این سؤال را از شما راحتتر میشود پرسید. برای اینکه، به قول شما، احتمالاً پژوهشگرانی نیستند که در این باره نظر بدهند.
در حرفهایم به آن اشاره کردم. و آن این است که ترانه بهجای اینکه نیازمند مرور تجربهی هنرمندان دورههای پیشین باشد، یعنی وقتی به کلام نیاز دارد، به شعر ساختهشده و منتشرشدهی شاعران دورههای پیش مراجعه کند و یا به شاعرانی مراجعه کند که کماکان ابزار و ادوات و شیوهی گزارش عاطفیشان، بهکارگیری همان شیوه، همان زبان و همان ارزشهای مرسوم و بهکار گرفته شدهی قرن پشت قرن باشد، متوجه شد که میشود راجع به الان، به زبان الان، یعنی با بهکارگیری شیوهی برخورد جامعهی الان و به همان زبان، به حس و به مسائلی که در پیرامون اتفاق میافتد، توجه کرد و دعوتاش کرد به ترانه.
به نظر شما، ترانههای ما در این مدت، از عشق و عاشقی کمی بیشتر فاصله نگرفته و بیشتر اجتماعی- سیاسی نشده است؟
وقتی اینطور میشود، یعنی ما هم پیشرفت کردهایم؛ یعنی وقتی صرفاً نمیگوییم که شعر یعنی بیان عشق. چون در غرب و در کشورهای پیشرفته هم، از نظر هنری، میبینید که اینجوری طبقهبندی نمیکنند که مثلاً شکسپیر کارش عاشقانه بوده یا سیاسی. برای اینکه مجموعهای از همه چیز است.
آن هنری متعالی است و از نسلی به نسل دیگر میرود که گزارش صادقانهی یک انسان از همهی آن چیزی است که در جهانش رخ میدهد و آن هنرمندی باشکوهتر است و عمر طولانیتری دارد که از تواناییهای بیشتری در شناخت مسائل بیشتر، در کشف مسائل بیشتر و در دیدن مسائل بیشتر در جامعهاش برخوردار است و بعد آنها را بهکار میگیرد و گزارش میدهد.
بنابراین، اگر به جایی برسیم، میبینیم که گزارش انسان مدرن، انسان صادق، از عشق در یک جامعهی سرکوبشده، الزاماً یک گزارش فقط جنسی نیست. یعنی بیان عشق در یک جامعهی سیاه سانسور هم یک بیان سیاسی است. برای نمونه، اگر شما بر علیه زنستیزی کار کنید و از عشقی مساوی و برابر سخن بگویید، خود این یک جهتگیری اجتماعی- سیاسی است. اگر از فقر سخن بگویید، از اینکه ظلم هست، در خانه، در مدرسه و در کوچه، میبینید که آرام آرام کار هنر بیان همهی اینها است.
بنابراین، شعر سیاسی، شعر اجتماعی، شعر عاشقانه، شعر کمدی و… همه تقسیمبندیهایی است که فقط برای برد و باخت در بحثهای سیاسی مد شده است و بهکار گرفته میشود.
باز گردیم به ترانههای شما. این برداشت مردم یا برداشت حکومت از ترانههای شما بود که هر واژهای از آن را تشبیه به وقایع سیاسیای میکرد که در آن مملکت اتفاق میافتاد؟ یا اینکه شما این واژهها را بهعمد بهکار میبردید. مثلاً در شعر "جنگل" میگویید: «پشت سر، پشت سر جهنمه/ روبرو، روبرو قتلگاه آدمه/روح جنگل، جنگل سیاه و…» مقصود شما در آن زمان جنگل سیاهکل بود؟
بله…
پس اعتراف میکنید که شما با قصد این کار را میکردید.
نه قصد نداشتم. مانند زن بارداری میماند که شما بگویید: قصد داشتی زاییدی؟! اسماش قصد نیست. قصد آن است که شما نخواهید، باردار نشده باشید و با بخشنامه و تصمیم بخواهید چیزی را اعمال کنید و صادر کنید.
آن زمان توی کوچه و خیابان، مردم معمولی باردار این اندوه و خشم شده بودند. عکسهای آنها را بهصورت پوستر چاپ کرده بودند و در خیابان زده بودند و دنبال یاران آنها میگشتند. امکان نداشت شما در شهر زندگی کنید و مردم را دوست داشته باشید، فرزندتان، پدرتان، معشوقتان را دوست داشته باشید و نبینید که چگونه این شهر، این فضا روی سرتان سنگینی میکند. مردم گریه میکردند. تجربهی جدیدی بود. رادیو تلویزیونها راجع به آن گفته بودند، همهی جامعه در پیوند با این مسئله درگیر شده بود. من هم به عنوان یکی از افراد آن جامعه، متوجه شدم که چنین رخدادی است و مرا در آغوش گرفته، رها نمیکند.
معلوم است که هیچ هنرمندی، آنچه را راجع به آن گفته، الزاماً به سر خودش نیامده است. یعنی اگر راجع به "زاپاتا" داستان نوشته، خودش در آن جنگها نبوده و خودش اعدام نشده است. یا اگر کسی راجع به زندگی یک روسپی رمان مینویسد، الزاماً قرار نبوده خودش هم برود روسپیگری کند و بعد بیاید بنویسد.
ماها هم همینطور؛ ماها هم قرار نبود به جای آنها در سیاهکل از پشت سر مورد هجوم قوای انتظامی باشیم و از روبرو هم به وسیلهی دهاتیهایی که تبلیغ شده بود اینها آمدهاند زن و بچهی شما را بهغارت ببرند، مورد هجوم قرار بگیریم که من بتوانم این را بنویسم. این حسی بود که نه تنها من، بلکه بیشترینهی کارورزان هنر در آن دوره، مانند هر دورهی دیگر در جاهای دیگرداشتیم. معلوم است که تحت تأثیر رخدادهای اساسی و تبلیغ شده در جامعه قرار میگیریم. البته بسیاری اتفاقها هم میافتد که تو خبر نداری، بنابراین حس نداری که راجع به آن بیان کنی.
***
ترانهسرایان، کمکم برای بیان دردهای اجتماعی هماوا میشدند. هماواییها اما دردسرهایی نیز به دنبال داشت. جنتی عطایی هم تاوان همدردی با جامعه خود را در پشت میلههای زندان پس داد. اما باز هم ساکت ننشست.
برای خلاصی از زندان باید ترانهای میسرود که نه تنها اعتراضی نباشد، بلکه ستایش از رژیم هم در آن بتوان شنید. "یاور همیشه مومن"، یادگار همان زمان است. اما یاور هم معترض از آب در آمد.
ای رفیق آخر من/ به سلامت، سفرت خوش ای یگانه یاور من/
خاطرت باشه که قلبت سپر بلای من بود/ تنها دست تو رفیق دست بیریای من بود/