از آغاز راه تا «طنین» • گفتوگو با ایرج جنتی عطایی (۱)
۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبهترانه، این هنر فراگیر روزگار ما و پیشینیانمان، پیش از آن که وسایل ارتباطی مدرن مثل کامپیوتر و پیشتر از آن روزنامه در میان میان مردم منتشر شود، نقش یک رسانه را در همه جوامع بازی کرده است. ترانه در همه جای جهان زبان مردم بوده و از دل مردم برآمده و بر زبانشان جاری و جاودان شده است.
ترانه شاید تنها هنری است که نه زمان میشناسد و نه مکان و در همه جا جاری است. از کارگاه قالیبافی و شالیزار و کارخانه گرفته، تا پستوی خانهها و پشت درهای بسته و زبانهایی که گاه بناچار در قفا رفتهاند، اما در خفا ترانه خود را خواندهاند. ترانه هم زبان عشق و امید است و هم زبان رنج و اعتراض. هم از شکست میگوید و هم از پیروزی.
پیش از سالهای دو دههی سی و چهل، ترانهسرایان بسیاری در ایران بودهاند که بیش از همه از عشق و یار و دلدار و احتمالا شکست در عشق و یا زندگی سرودهاند.
از اواخر دهه سی خورشیدی، ترانهسرایان به گونهای متفاوت جلوه کردند. دیگر تنها عشق و گیسوی یار و غم ایام نبود که در ترانهها سروده میشد. ترانهها رنگ و بوی اجتماعی، سیاسی پیدا کردند و از دردهای خفتهی مردم گفتند.
سه چهرهی ترانهسرایی در ایران، ایرج جنتی عطایی، شهیار قنبری و اردلان سرفراز بودند که راه و رسم ترانه را دیگرگون کردند.
در لندن به سراغ یکی از این سرآمدان ترانهسرایی، ایرج جنتی عطایی رفتیم و با او به گفتوگو نشستیم.
دویچه وله: میدانیم که شما در خانوادهی هنرمندی بزرگ شدهاید، ولی از کی خودتان حس کردید که این جوانههای شعری و اندیشههای تئاتری که سالهای سال با آن سرگرم بودهاید، در شما دارد میجوشد؟
ایرج جنتی عطایی: خیلی خردسال بودم. پدر من با اینکه شغلش ربطی به هنر نداشت و درجهدار نیروی هوایی بود، اما به خانه که برمیگشت، تار و یا فلوتش را برمیداشت و اندوه، خستگی و رنجش را به زبان موسیقی ترجمه میکرد و من هم دورادور گوش میکردم و دورادور به من هم سرایت کرد.
او خیلی دوست داشت که من ویولون بزنم. جالب است که دیگران فرزندانشان را مجبور میکردند که پزشک یا مهندس بشوند، پدر من، مرا مجبور میکرد که ویولون بزنم و همانطور که آنهایی که مجبور شدند پزشک بشوند، نشدند، من هم در زمینهی ویولون زدن…
اما چون پدر وقتی میزد، نیازمند بهکار بردن واژه بود تا حس و حالش را فریاد کند یا بخواند، دست به دامن غزل میشد و غزل میخواند. غزل را بر مبنای ملودیای که به ذهنش میآمد، تکه پاره میکرد و میگفت. من هم بههرروی متوجه شدم جهانی وجود دارد، غیرواقعی، در کنار جهان بیرحم واقعی…
از آن غزلها، چیزی یادتان هست؟
معمولاً غزلهای استاد شهریار را زمزمه میکرد یا عماد خراسانی، رهی معیری و… بههرصورت، علاقهمند شدم که من هم شروع کنم به بیان حس و برداشتم از پیرامونم، بهوسیلهی واژگان. باور نمیکنید، اما او بهشدت من را مسخره میکرد.
چرا؟
خُب ایدهآل و اوج گزینش او در زمینهی شعر و واژگان، شهریار، عماد خراسانی و رهی بودند و من که بسیار خردسال هم بودم، فکر میکنم ۸-۹ سالم بود، طبیعی است آنچه مینوشتم، بههرصورت باعث تمسخر میشد، وای بهحال آنکه با آن مترها هم میزان نمیبودند. اما آرامآرام من لج کردم و گفتم باید بر پدرم پیروز شوم که او دیگر مرا مسخره نکند.
پس ما باید مدیون پدر باشیم…
آره… یادم میآید مقداری که ورزیدهتر شدم، مطالعه کردم، تجربه کردم و بزرگتر شدم، شیوه و شگردی را آموختم و آن این بود هر آنچه مینویسم، نخست به پدرم، به عنوان تازهترین اثر یکی از آن شعرایی که او دوست میداشت، معرفی کنم. و آنوقت که او میگفت: «بهبه… بهبه، یاد بگیر!»، میگفتم: پدر جان، ببخشید، معذرت میخواهم، ولی این اثر مال من است. بعد او کمی فکر میکرد و میگفت: «متوجه شدم، اشکالاتی که دارد». یادش بهخیر!
بله؛ اینجوری، آرامآرام این شد زندگی و کار من.
شما در آغاز به دانشکدهی هنرهای دراماتیک رفتید و آنجا بیشتر کار تئاتر میکردید و نه ترانهسرایی. همینطور است؟
بله…
این تئاتر بود که شما را به طرف ترانهسرایی سوق داد؟ یا اینکه نه؛ ذوق ترانهسرایی از اول در شما بود؟
بههررو، ما ملتی هستیم شعرسالار و احتمالاً ۹۹ ونیم درصد ایرانیها، نزدیکیشان را به هرگونه هنری با شعر شروع کردهاند. حال تعریف شعر چیست یا چه نوع شعری، بحث اینجا نیست.
اما من به دلیل باز پدرم که در رادیوی نیروی هوایی، به عنوان درجهدار کار صدابرداری میکرد، با تئاتر آشنا شدم. به این ترتیب که نیازمند کسی شده بودند که نقش کودکان را بازی کند. یادم هست، زنده یاد خسرو شریفپور، دوست پدرم که بعدها دوست و مشوق من شد، نمایشی را در بارهی زندگی کوروش کبیر ساخته بود و اجرا میکرد و خود او هم نقش کوروش را بازی میکرد. میخواستند خردسالی کوروش را کسی بازی کند و بهدنبال من فرستادند و از آنجا من متوجه شدم که هنری به اسم تئاتر وجود دارد و جلب و جذب آن شدم و ادامه دادم. بههررو تحصیلات دانشگاهی من هم در ایران، تئاتر بود.
اولین تئاتر شما کی به صحنه آمد؟
من اول بازی میکردم. همانطور که گفتم در خردسالی بازی میکردم. بعد به نوشتن پرداختم. نخستین نمایشی که خودم نوشتم، نمایشی است به اسم "گربه، مرداب، انتظار" که دوست نازنینم، کارگردان درخشان، فرهاد مجدآبادی به عنوان اولین کارش و کار من، در کارگاه نمایش در تهران کارگردانی کرد و از آنجا دیگر کار تئاتر شروع شد.
تمسخری که با "شکوه" به ستایش تبدیل شد. ولی اول ترانهتان منتشر شد.
بله؛ من خیلی جوانتر بودم که ترانهام منتشر شد.
گویا در ۱۷ یا ۱۸ سالگی. درست است؟
فکر میکنم همینطور باشد.
اولین ترانهی شما کدام بود؟
آرامآرام که به فراموشی نزدیک میشوم، شک هم با آن میآید. همیشه تصور غالب این بود که نخستین کاری که به صورت حرفهای از من منتشر شده، "گل سرخ" است. اما بعد دیدم که احتمال دارد "برگشته مژگان" باشد که خوانندهی بسیار خوب و پیشکسوت، عارف، اجرا کرده بود.
ولی پیش از آن بهصورت غیرحرفهای، کارآموزیهایی کرده بودم و روی ملودی آهنگساز و نوازندهی آن دوران رادیو، سلیمان اکبری که در ارکستر "شما و رادیو" کار میکرد. آکوردئون و پیانو میزد و آهنگ هم میساخت، ترانهای به اسم "شکوه" ساخته بودم که بدون اینکه من بدانم، یعنی خبر داشته باشم که پخش خواهد شد، جمعهای در کنار پدر و مادر نشسته بودم، در برنامهی "شما و رادیو"، خانم الهه در مصاحبهای که در برنامهی آقای شاهرخ نادری داشت، اعلام کرد که ترانهی جدیدی دارد که آهنگ آن از آهنگساز خوب و صاحبنام، آقای سلیمان اکبری است و ترانهی آن هم از جوانی به اسم ایرج جنتی عطایی است.
آنجا بود که من تنها درخششی که برایم بهوجود آمد، در چشمان پدرم بود که به نوعی اعلام میکرد که دیگر مرا به مسخره نخواهد گرفت.
از "شکوه" چیزی بهیادتان هست؟
نه؛ من متأسفانه هیچوقت کارهایم بهیادم نمیمانند. شاید به دلیل آنکه فرصت نشده مرور کنم و پس از اجرا همگان مرور کردهاند و خواندهاند و اجراهای خودشان را ارائه دادهاند، دیگر حافظهی من این آموزش را ندید که حفظ بکند. در حالی که پیش از آن، من تقریباً همهی آثار شعر کلاسیک ایران را که منتشر شده بود، حتی بهصورت کتابهای غیرچاپی و خطی، حفظ بودم. من حتی میدانستم که فلان مصراع از کدام شاعر است، در چه دورهای آن را گفته و در چه حد و در کجا چاپ شده است و به چاپ چندم رسیده است. ولی نمیدانم ناگهانه چه شد که هیچکدام از کارهای خودم را بهصورت کامل و ناقص هم بهخاطر نمیآورم.
جالب این است که شما میگویید پدر از شعرای کلاسیک بهره میبردند و غزلهایشان را میخواندند و طبیعتاً پدر موسیقی سنتی گوش میکردند. اما شما گویا از همان آغاز طرفدار موسیقی سنتی نبودید. همینطور است؟
از آغاز که نه؛ بههرصورت من هم در آموزشگاه منزل، تحت تأثیر قرار گرفته بودم. اما وقتی صحبت گزینش شد و صحبت این شد که جامعهی ما که دچار تحول و دچار مبارزه است، دچار تلاش برای نو شدن است و دچار کارورزی برای همسن و سال آن لحظهی جهان شدن است، طبیعی است که سن من هم به من این اجازه را میداد که با شرایط جهانی و موجهای به ایران رسیدهاش، تلاش کنم که بتوانم تجربه و حس جامعه را تبدیل به ترانه کنم.
آن وقت، در آن زمان، آن ملودی، ساختار موسیقایی و آن بهکارگیری سازها، آن عدم وجود تنظیم یا ارکستراسیون رنگارنگ و هارمونیک را با آنچه میباید بیان میشد، پیدا نکردم. چون آن زمان جامعه نیاز به شنیدن فکر و پیام و گزارش راستین مدرن از جامعهای داشت که در حال مدرن شدن بود.
پرویزها کم نبودند. فکر میکنم که شما خیلی زود به استودیوی "طنین" رفتید. چگونه شد که سروکار شما به استودیوی "طنین" افتاد و یارانی را که بعدها همه با هم بودید و کار کردید، در این استودیو پیدا کردید؟
یکی از شانسهای من در همان دوران این بود که با درخشانترین آهنگساز آن دورهی پاپموزیک ایران، زندهیاد، پرویز مقصدی، همترانه شدم. تیمی بود که ایشان آهنگسازیش را انجام میداد و من ترانهاش را مینوشتم. حتی در آن زمان، برای اولین بار، دفتری خصوصی و مستقل باز شد که او و من باز کرده بودیم و در آنجا پیانو بود و فضای خلوت و سالمی بود که کار میکردیم. ترانههایی مانند: آن "گل سرخی که دادی/ در سکوت خانه پژمرد" یا ترانههای دیگری که خوانندههایی مانند ویگن و عارف، پیشکسوتان آن دوران میخواندند در این دوره ساخته شدهاند.
در همین دوره قرار شد که برای خوانندهای که دختر جوانی بود و تا آن زمان از خوانندههای دیگر تقلید میکرد و خود او مستقلاً ترانهای نخوانده بود، کاری درست کنیم که ترانهی "قصهی وفا" را روی ملودی نوشتم. آن موقع روی ملودی ترانه نوشته میشد. هنوز ما به این شیوه نرسیده بودیم و در حقیقت عادت نکرده بودیم که میشود نخست ترانه را نوشت و بعد بر محمل ترانه، ملودی را ساخت.
برای ضبط این ترانه به استودیویی رفتیم که اسم آن استودیوی "طنین" بود. در آنجا من با آموزگار بزرگ ترانه، زندهیاد تورج نگهبان آشنا شدم که نمیدانستم یکی از شرکای اصلی آنجاست. بعد هم با زندهیاد پرویز خان اتابکی، آهنگساز بسیار خوب و فرهیخته آشنا شدم و با هم کار کردیم.
چون پرویزهای برجستهی زیادی وجود داشتند: پرویز وکیلی، ترانهسرای بزرگ، پرویز مقصدی، پرویز اتابکی، پرویز یاحقی و… پرویزها کم نبودند، بنابراین، هرکدام را ما باید به نوعی جدا میکردیم که منظور کدام پرویز است. سهم زندهیاد پرویز اتابکی شده بود "پرویز خان". برای اینکه او نسب قاجار را هم داشت و نوهی اتابک اعظم بود و خانی به او میآمد.
با پرویز اتابکی کارهایی مانند: "همخونه"، "عروسک شکسته" را ساختیم و به این شکل بود که من وارد فضای طنین شدم و همیشه وامدار تورج نگهبان نازنین هستم که اگر نمیخواست که من وابشکفم و کار ترانه را جدی بگیرم، میتوانست مانند بدجنسهای دیگری که در حرفههای دیگری وجود دارند، بدون اینکه من یا کس دیگری متوجه بشود، کاری کند که پای من قطع شود و به شرکت و بنیاد و نهادی که او یکی از صاحبان آن بود، نروم. ولی او همیشه تشویق کرد و همیشه جا داد که من تلاش کنم.
"ما به هم محتاجیم/ مثل ماهیا به آب/ مثل آدم به هوا"