افسون بروس اسپرینگستین
۱۳۸۶ آبان ۱۴, دوشنبه
مثل همیشه، داستان آدمهای متوسط الحال ِآمریکایی که با سادگی و بردباری و طاقت، جان میکنند اما در قمار ِخوشبختی آمریکایی سرانجام بازنده میشوند. مردها و زنهایی که از همه چیزشان مایه میگذارند اما فریب افسـون ِ شعبدهبازهای سیاست را میخورند. با غرور ِ وطن و پرچم، و با امید افتخار و آزادی، آنها را به میدان جنگ میفرستند و در تابوت بازشان میگردانند. بروس اسپرینگستین بار دیگر قصه قلبهای شکسته، سرخوردگی از آرمانهای آغشته به دروغ، و قصه مرگهای بی افتخار را باز میگوید.
به جز دو آهنگ ملایم، اکثر ترانههای این آلبوم چنان پرانرژی، ملودیک و شاد هستند که در شنیدن ِ اول نه تیره و بدبینانه به نظر میرسند و نه سیاسی. اما درحقیقت، این آلبوم، بهرغمِ ریتمهای گاه رقصآور و ملودیهای پرحس و حالاش، یکی از تلخترین و سیاسیترین آلبومهای بروس اسپرینگستین است. در وهله اول، آهنگها پرشتاب و شاد اوج میگیرند و با تمام نیروی اعضای گروه «ای ستریت بَند»، مثل یک ماشین عظیم ِ خوب روغنکاری شده به جلو میغلطند. اما شعر ترانهها که در ذهن، آرام آرام تهنشین میشود به ملودیها رنگ دیگری میدهد که در طنین دوبارهشان، روی تاریک خود را نشان میدهند.
اعضای گروه «ای ستریت بَند» (E Street Band) حالا سی و پنج سال میشود که باهم هستند، کار یکدیگر را خوب میشناسند. برخی شان بیش از یک ساز میزنند. اینجا گیتارها دست بالا را دارند اما ساکسفون، هارمانیکا، ویلون، پیانو، ارگ، سازی شبیه دایره زنگی، و طبلها همه حضور دارند. هماهنگی گروهی و هارمونی سازها بدون نقص است و هیچ جا افت نمیکند.
رادیو ناکجا
آلبوم با آهنگ «رادیو ناکجا» شروع میشود؛ با ضرب تند و هجوم گیتارها. صدای گوینده رادیویی از یک ماهواره، در دشتی سترون پخش میشود که روح اش را از دست داده؛ در آخرین شب طولانی آمریکا، شنونده ای در کار نیست:
این جا رادیو ناکجا
این جا رادیو ناکجا
آیا زنده ای آنجا هست؟
این جا رادیو ناکجا
آیا کسی زنده است؟
راوی به جستجوی راهی به سمت خانه اش، آرزوی جهانی را دارد که زنده باشد. او فریاد میزند: میخواهم صدای ریتمها را بشنوم، میخواهم هزارگیتار و هزار طبل مرا بپوشانند، آوای میلیونها انسان با میلیونها زبان مختلف را میخواهم. و صدای «ای ستریت بَند» مثل هزار گیتار میخروشد، طبلهای ماکس واینبرگ با صدای خردکننده شان مثل صاعقه میکوبند، ساکسفون کلارنس کلمنس با آخرین نفس، ضجه تلخ اش را به آسمان میرساند، تا همه باهم، آرزوی برنیاوردنی کسی را فریاد کنند که در آخرین شب آمریکایی، راه خانه اش را گم کرده است.
پایان کار تو نزدیک است!
در آهنگ دوم، بروس هشدار میدهد که «پایان کار تو نزدیک است». راوی خطاب به عزیزی میگوید ترا فریب دادهاند تا به جایی بفرستند ات که پایان کارت خواهد بود. حالا شیرین میخندی، به تو وعده ستاره و افتخار دادهاند، اما به تو میگویم پایان کار تو نزدیک است:
گلهای رز سفید و
چشمهای آبی وهم آلود
سحرگاهان خونین و
آسمانهای خاکستری پردود
یک فنجان قهوه
و قلب تو که میطپد
پایان کار تو نزدیک است
...
اینجا خیابانی که راحت آنرا میپیمایی
با بخت تیره و دروغهای حقیقت نما
لبخندهایی به تلخی ِ آبی ِ اول شب
لوحی نقره ای با چند مروارید برای تو
فرزند دلبندم
همه اینها مال توست
دست کم برای چند صباحی
تا وقتی که این حالت را
در چهره قشنگ ات حفظ کرده ای
ولی آنجا به زودی سرد خواهد شد
با موج بی انتهای ستارههای شب
امیدهای واهی تو
و این پایان کار تو خواهد بود
. . .
چند صباحی خندیدی و درخشیدی
بعد، مثل یک سارق
بدون اخطار
ناگهان
پایین ات میکشند
آسمانت رنگ میبازد و ماشین کوچک پرنده ات
آهنپاره ای بی مصرف خواهد شد
و این پایان کار تو خواهد بود عزیز من
این پایان کار تو خواهد بود
آهنگ سوم، آواز دو عاشق است که جنگ، آینده را برای همیشه از آنها گرفته؛ نامهای با باد ِبدشگون از راه میرسد و اعلام میکند دو دلداده هرگز یکدیگر را دوباره نخواهند دید، همانطور که طعم خون بر زبانشان، در آخرین بوسه قبل از جدایی، از پیش خبر داده بود. اما حالا که سانحه از راه رسیده، تظاهر میکنند اکنونی در کار نیست و آنها از همین الآن در آینده خوش به سرمیبرند.
زمین، نهان اش را پدیدار کرد
دریا به سوی آسمان خیز برداشت
من قلبم را گشودم به سوی تو
اما از هم گسسته بود و خراب شده
کشتی من «آزادی»
راهش را کشید و
در افق خونی محو شد
دروازه بان زمین
درها را گشود و
سگهای وحشی
پا به فرار گذاشتند
بدترین دشمن تو
آهنگ چهارم با عنوان «بدترین دشمن تو» از تضاد دیروز و امروز میگوید. دیروز آرام و نوستالژیک، که شباش را خوابی آرام داشتی و احیاناً رویایی زیبا. اما اکنون جهان وارونه شده، امنیتی دیگر نیست. چهرهای آشنا از آن سوی شیشه ویترین مغازه کنار خیابان، نگاهت میکند. شاید انعکاس چهره خودت باشد. آنچه میبینی به تو میگوید دیگر اوضاع بهتر نخواهد شد.
شاید بروس دارد به هموطن اش میگوید بدترین دشمن او، خودش است. او میخواند، «پرچمی را که [میخواستی افتخارت باشد]، آنقدر بالا فرستادی، که رفت و در آسمان گم شد. بدترین دشمن ات وارد شهر شده است.» و صدای زنگهای کلیسا به آهنگ خاتمه میدهد.
آهنگ پنجم، نخستین آهنگ ِآرام این مجموعه، به نام «موتورسیکلت سوار کولی وش»، قصه سوگواری است. عزیز خانوادهای، از جنگ برگشته؛ اما در تابوت. خواهرها و برادرها موتورسیکلت او را از ته گاراژ بیرون میکشند و به احترام بازگشت قهرمانشان، آن را جلا میدهند و برق میاندازند، تا در مراسم راهپیمایی اهالی شهر، یاد او زنده شود. خواننده میخواند، «مال اندوزها، خونی را که تو بر خاک ریختی به پول تبدیل میکنند.» گیتار آکوستیک زخمه میزند بدون آنکه ارکستر ساکت باشد. همه چیز مثل یک گریه آهنگین دست جمعی است که هارمانیکا نیز آن را همراهی میکند.
دختران در لباسهای تابستانی
آهنگ ششم، یک ترانه «پاپ» تمام عیار، و سانتیمانتال ترین آهنگ ِاین مجموعه است. نام ترانه «دختران در لباسهای تابستانی» است: تصویر ِ تابلو وار یک شهرک تیپیک ِ آمریکایی در شبی تابستانی، با بچههای کنار خیابان که مشغول توپ بازی اند، ساعت بزرگ برفراز ساختمان بانک مرکزی نشسته، ایوان بیرونی ِ خانهها رو به خیابان، آرامشی دارد؛ نسیمی میآید.
دختران شهر در لباسهای تابستانی، دست در دست دلدادگانشان، آرام میخرامند. رستوران کوچک ِ فرانکی در حاشیه شهر رونقی دارد و تابلوی نئوناش پیداست؛ بالای کبابی باب، نور فلورسنت تلألویی دارد و زن سیاهپوست قهوه میآورد و میپرسد، «بیلی، دو باره فنجان ات رو پرکنم؟ داری به چی فکر میکنی؟»
همه چیز خبر از صلح و صفا و آرامش ِ یک شهر کوچک آمریکایی میدهد با مردم کوچک خوشبخت اش. اما آنچه قصه را تلخ میکند، تنهایی راوی است، تنهایی کسی که در نسیم ملایم شبی تابستانی، ناظر است که دختران، در لباسهای تابستانی شان، آرام از کنار او میگذرند و دور میشوند.
آهنگ هفتم، با یک نت پیانو، شروع میشود و سپس ارکستر به آن میپیوندد. این ترانه، تسلای عاشقانه مردی است که میگوید، «برای عشق تو سخت کار خواهم کرد، از جان مایه خواهم گذاشت.» او نشسته و دارد نگاه میکند به زنی که دوست اش دارد، زن زحمت کشی که استخوانهای بدن لاغرش از پشت پیداست، اما درد کار، زحمتی که میبرد، او را معصوم میکند؛ در چشم مرد عاشق، او مقدس است. تصویر پردازیها همه مذهبی است: اوراق کتاب مقدس، هبوط، عذاب ابدی، صلیب، و خون مقدس. مرد تکرار میکند، «ترزا، برای تو حاضرم سخت کارکنم، جان بکنم.»
گرد و غبار تمدنها و
آنچه از عشق باقی مانده، بازماندههای شیرین
از انگشتان تو میریزند و
پایین میسـرند مثل قطرههای باران
اوراق کتاب مکاشفه
جلو ِ چشمهای آبی ِ خالیات، بازند
تماشات میکنم که شانه را میان موهات میکشی
و به تو قول میدهم
برای عشق تو سخت کار خواهم کرد عزیز من
برای عشق تو کار خواهم کرد
افسون و شعبدهبازیهای سیاسی
آهنگ هشتم «افسون» (جادو / مَجیک) دومین آهنگ آرام آلبوم است. مردی شعبده باز، همه نوع تردستی را به کار میگیرد تا ترا افسون کند و سکه تقلبی آزادی را به تو بفروشد. ترانه تمثیلی است و هرگز به شکل آشکار، جادوگر ِدروغگوی کاخ سفید را به نام نمیشناساند. اما در پشت نغمه آرام و فریبنده گیتارها، از دور دست، صدای محوی شبیه شلیک مسلسل میآید.
سکه کف دستم را میبینی
حالا دیگر نمیبینی اش
این کارت توی آستین ام را
نگاه کن
از پشت گوشت درش میآورم
از تو کلاهم
خرگوش در میآورم
بیایید و شاهد باشید
ماها قرار است این جوری باشیم
ما قررار است این جوری باشیم
خرگوشی که جادوگر از کلاهش در میآورد و طلسمی که با آن شما را سحر میکند، خیلی زود تبدیل به ارّه ای میشود برای شقه کردن تان. این همان جنگ آزادی کـُش عراق است و شعبده باز مدام تکرار میکند، «ماها قراره این جوری باشیم، ما قراره این جوری باشیم.»
مردن به خاطر یک اشتباه
آهنگ نهم زیباترین ترانه مجموعه است. ملودی آغازین آن رمانتیک است اما در اجرا حالت موسیقی ِ عزا را به خود گرفته است. بروس میپرسد، «چه کسی قرار است آخرین قربانی باشد، آخرین کسی که خون اش بر زمین میریزد کیست؟» او میپرسد، در این فریب، در این داستان دروغی که به ما گفتند، از میان ما، چه کسی آخرین نفر است که خواهد مرد؟ این «عاقلان» سفیه که ما را به میان معرکه فرستادند، آیا بالاخره به ما خواهند گفت کشتار کی متوقف خواهد شد؟ آیا به ما خواهند گفت چه کسی، آخرین تن خواهد بود از میان ما، که میمیرد؟
چه کسی آخرین نفر خواهد بود که میمیرد
برای یک اشتباه؟
آخرین نفر که میمیرد
خون چه کسی برزمین خواهد ریخت، قلب چه کسی شکسته خواهد شد؟
چه کسی آخرین نفر خواهد بود که میمیرد
برای یک اشتباه؟
آهنگ دهم «گام طولانی تا خانه» نام دارد. این ترانه میتواند قصه جدایی دو دلداده باشد که یکی شان حالا تنها، گام زنان، روانه خانه ای خالی است. اما قرائنی در ترانه میگویند کسی از جنگ برگشته و دیگر نمیتواند همشهریها و حتا خودش را باز بشناسد. همشهریها هم او را تشخیص نمیدهند. آنهمه شوق و فریاد که زمانی همبستگی شهر را دور پرچم و وطن و افتخار به رخ میکشید، به پایان رسیده و حالا فقط راهی طولانی و تنها باقی مانده به سمت خانه ای که در آن همدلی نیست.
آخرین ترانه این آلبوم به نام «گذرگاه شیطان»، شعر مبهم و تاریکی است که اشارات آن را نمیتوان به چیزی مشخص ارتباط داد. به طور مبهمی صحبت از جوانانی است که زمانی به آنها قول قهرمان شدن داده شده؛ آنها را روانه جایی کرده اند که نصیب شان تنها خاک روی پوست و آهن پاره و پلاستیک شده است.
بروس اسپرینگستین در مصاحبهای (نیویورک تایمز، ۳۰ سپتامبر ۲۰۰۷) گفته است، «این آلبوم درباره خودزنی (خودبراندازی) است.» درباره آمریکایی که سنتهای دموکراتیک اش را پامال کرده است. عنوان مجموعه نیز به گفته اسپرینگستین اشاره به جورج بوش دارد که میخواهد با جادو جنبل، واقعیت خودش را خلق کند.
بروس اسپرینگستین میپرسد:
چه کسی آخرین نفر خواهد بود که میمیرد
برای یک اشتباه؟
خورشید در آتش غروب میکند و شهر در شعله میسوزد
روزی دیگر به شب میرسد
و من ترا اینجا در قلبم حفظ میکنم
درحالی که همه چیز از هم میپاشد
پایین شهر، از پنجره ای نور تندی بیرون زده
صورت مردهها را میبینی در ساعت پنج
صورت مردهها در ساعت پنج
چشمهای ساکت یک شهید
عریضه ای را در مسیر راه
به سوارهها میسپارند
درحالیکه ما میرانیم و میگذریم
خون چه کسی برزمین خواهد ریخت، قلب چه کسی شکسته خواهد شد؟
چه کسی آخرین نفر خواهد بود که میمیرد
برای یک اشتباه؟
عبدی کلانتری، منتقد فیلم و موسیقی (نیویورک)